این عنصر پلید با واسطههای بسیاری، در روزهای آغازین حکومت مختار از او اماننامه گرفت. و مختار در اماننامهاش نوشت؛ در صورتی که از او کاری سر نزند و از کوفه بیرون نرود، در امان است و بدینوسیله راه را برای کیفر او باز گذاشته بود. از این رو روزی در میان یاران گفت:
فردا عنصر گودچشم و درازپایی را خواهیم کشت که از کشتن او ایمان آوردگان دلشاد و فرشتگان شادمان میگردند.
فردای آن روز مختار، «ابوعمره»، یکی از یاران خویش را برای دستگیری او گسیل داشت. فرستادهی مختار بر او وارد شد و گفت: امیر را دریاب که تو را احضار کرده است.
او برخاست تا حرکت کند، اما جبهاش به پایش پیچید و بر زمین افتاد و ابوعمره با شمشیر آختهاش او را هدف گرفت و از پا درآورد. سر او را برگرفت و نزد مختار برد.
پسرش «حفص» برای نجات او رفته بود که «مختار» با اشاره به سر پدرش گفت:
این سر را میشناسی؟ أتعرف هذا الرأس؟
وقتی نگاه کرد، دید سر پدرش میباشد. گفت: آری و دیگر زندگی پس از او برایم گوارا نیست.
مختار گفت: راست میگوید، او را نیز در دوزخ نزد پدرش بفرستید! و آنگاه پس از کشته شدن آن دو، سر ابنسعد را به محمد حنفیه فرستاد و گفت: یکی به انتقام کشته شدن حسین علیهالسلام و دیگری در برابر جوان اندیشمند او، علی اکبر. و افزود، به خدا سوگند اگر سه ربع قریش را بکشم با یک بند انگشتان آنان برابری نمیکند…
و این گونه نفرین حسین علیهالسلام و پیشگویی او، تحقق یافت که پس از روشنگری بسیار و اتمام حجت به عمر سعد فرمود: برای رسیدن به ریاست و هوای دل، به کشتن من کمر بستهای، اما به هوش باش که از گندم ری نخواهی خورد…
و آن پلید دنیاپرست به تمسخر گفت: اگر از گندم آن نخورم جو آن نیز خوب و مرا بسنده است…
و اینگونه بدون خوردن جو آن نیز، به دست مختار کشته شد.