جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عمر سعد، یا فرمانده سپاه اموی

زمان مطالعه: 2 دقیقه

این عنصر پلید با واسطه‏های بسیاری، در روزهای آغازین حکومت مختار از او امان‏نامه گرفت. و مختار در امان‏نامه‏اش نوشت؛ در صورتی که از او کاری سر نزند و از کوفه بیرون نرود، در امان است و بدینوسیله راه را برای کیفر او باز گذاشته بود. از این رو روزی در میان یاران گفت:

فردا عنصر گودچشم و درازپایی را خواهیم کشت که از کشتن او ایمان آوردگان دلشاد و فرشتگان شادمان می‏گردند.

فردای آن روز مختار، «ابوعمره»، یکی از یاران خویش را برای دستگیری او گسیل داشت. فرستاده‏ی مختار بر او وارد شد و گفت: امیر را دریاب که تو را احضار کرده است.

او برخاست تا حرکت کند، اما جبه‏اش به پایش پیچید و بر زمین افتاد و ابوعمره با شمشیر آخته‏اش او را هدف گرفت و از پا درآورد. سر او را برگرفت و نزد مختار برد.

پسرش «حفص» برای نجات او رفته بود که «مختار» با اشاره به سر پدرش گفت:

این سر را می‏شناسی؟ أتعرف هذا الرأس؟

وقتی نگاه کرد، دید سر پدرش می‏باشد. گفت: آری و دیگر زندگی پس از او برایم گوارا نیست.

مختار گفت: راست می‏گوید، او را نیز در دوزخ نزد پدرش بفرستید! و آنگاه پس از کشته شدن آن دو، سر ابن‏سعد را به محمد حنفیه فرستاد و گفت: یکی به انتقام کشته شدن حسین علیه‏السلام و دیگری در برابر جوان اندیشمند او، علی اکبر. و افزود، به خدا سوگند اگر سه ربع قریش را بکشم با یک بند انگشتان آنان برابری نمی‏کند…

و این گونه نفرین حسین علیه‏السلام و پیشگویی او، تحقق یافت که پس از روشنگری بسیار و اتمام حجت به عمر سعد فرمود: برای رسیدن به ریاست و هوای دل، به کشتن من کمر بسته‏ای، اما به هوش باش که از گندم ری نخواهی خورد…

و آن پلید دنیاپرست به تمسخر گفت: اگر از گندم آن نخورم جو آن نیز خوب و مرا بسنده است…

و اینگونه بدون خوردن جو آن نیز، به دست مختار کشته شد.