در این شرایط بود که «عبدالله بن زبیر»، کارگزارانش را در کوفه برکنار ساخت و «عبدالله بن مطیع» را به استانداری کوفه گسیل داشت.
«ابنمطیع» پس از ورود به کوفه بر منبر رفت و ضمن هشدار به مردم گفت: هان ای مردم… مرا امیرمؤمنان، ابنزبیر… به استانداری کوفه برگزیده و دستور داده است که ضمن ادارهی شهر و دریافت خراج… و تدبیر امور با همکاری و رضایت شما، بر اساس راه و رسم عمر و عثمان رفتار کنم و بر بداندیشان به حکومت سخت بگیرم.
«سائب اشعری» بپاخاست و گفت:… ما از تو میخواهیم که خراج این شهر را در
همین جا هزینه کنی و بجای دیگر نبری و در شهر و دیارما، بر اساس روش امیرمؤمنان رفتار کنی، نه عمر و عثمان.
پس از سخنان «سائب» برخی از مخالفان او نزد استاندار جدید رفتند و گفتند:
«سائب بن مالک» از سرداران مختار است و آنان در تدارک قیام برای قبضهی قدرت میباشند. اگر شما براستی در اندیشهی استقرار نظم و آرامش هستی و اگر براستی «ابنزبیر» عراق را میخواهد باید هم اکنون مختار را بخواهی و زندانش کنی و گرنه دیری نخواهد پایید که نه نشانی از تاک میماند و نه تاک نشان.
او پس از هشدار آنان گروهی از جمله: «زائدة بن قدامه» را که از بستگان مختار بود بسوی او گسیل داشت تا او را به استانداری دعوت کنند و آنان نیز پیام استاندار را به او رساندند.
مختار بدون آگاهی از آنچه در مسجد گذشته است آمادهی دیدار شد، اما «زائدة» برای هشدار به او به تلاوت این آیه پرداخت:
«و اذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک او یقتلوک او یخرجوک…»(1)
و او با شنیدن این آیه، خود را به زمین افکند و ملافهای بر سر کشید و نالهکنان گفت: دیگر توان حرکت ندارد و به بهانهی شدت تب به بستر بیماری رفت و آنان جریان او را به استاندار گزارش کردند و او گفت: اینک تا زمانی دیگر رهایش کنید.
1) سورهی 8، آیه 30.