آن شب تیره به سحر آمد و بامداد تیرهتر آن روز سیاه، پس از تسلط کامل باند اموی بر اوضاع و شهادت «مسلم» و «هانی»، آن میهمان گرانقدر و آن میزبان غیرتمند، «عبید» بار عام داد و برخی آشنایان «مختار» که زمینه را برای نجات او از دردسر و شرارت «ابنزیاد» فراهم آورده بودند، او را به همراه مردم دنیاپرست و نگونسار که به دیدار جلاد اموی میرفتند، به کاخ او بردند.
ابنزیاد بر تختش لمیده بود و مردم را انبوه انبوه از برابرش عبور میدادند و بسیاری بر اثر فریب خوردگی و یا ترس، پیروزی او را تبریک، و بر شقاوتی که مرتکب شده بود دست مریزاد میگفتند.
او، بناگاه چشمش به مختار افتاد، از جایش جنبید و اشاره کرد که او را بیاورید! هنگامی که نزدیک بردند، بیهیچ مقدمه و پرس و جو و دلیل و گواهی دست به چوب برد و سر و صورت او را آماج ضربات مرگبار خویش قرار داد و در همانحال نعره برآورد که هان! تو بودی که مسلم را در خانهات جای دادی! و با او بیعت کرد و برای پیروی پسر عقیل… در اندیشه گردآوری نیرو و امکانات بودی، و بر ضد نظام اموی و امنیت ملی و آرامش و آسایش جامعه اقدام کردی؟
و آنقدر با چوب دستی بر چهره او نواخت که خون سر تا پای او را گرفت و
پیشانیاش شکست و چشمانش آسیب دید و آنگاه با وساطت عمر بن حریث و بزدلان و دین فروشانی که او را به آنجا کشانده بودند. ابنزیاد از اعدام او گذشت و روانه زندانش ساخت و تا پس از رویداد غمبار عاشورا و شهادت سالار شایستگان و یاران فداکارش در زندان بود.