فاضل المعی ملا حسین کاشفی در کتاب روضة الشهداء آورده که چون سر مقدس حسین (ع) را نزد ابنزیاد نهادند، دست برد و آن سر را برداشت و در روی وی نگاه کرد. لرزه بر اندامش افتاد به حدی که نتوانست خودداری کند. ناچار سر را بر روی ران خود نهاد. قطرهی خونی از حلقوم شریف چکید بر جبه و قبا و پیراهن، و ازار او را سوراخ نمود، و از ران آن کافر نیز بیرون رفت تا به زمین رسید و پنهان شد و محل سوراخ، زخمی ناسور شد. هر چه علاج کردند بهبودی حاصل نشد و رایحهی خبیثهای از آن محل مرتفع بود. برای رفع نتن آن زخم همیشه نافههای مشک همراه میداشت و مفید نبود، تا شبی که ابراهیم بن الأشتر او را کشت به علامت بوی مشک او را شناخت و سر از بدنش جدا کرد، و این حکایت را نسبت به کتاب ابوالمفاخر داده. و در کتب معتبره وارد است که ابنزیاد قضیبی در دست داشت که در زمانی که سر مقدس را در طشت زر نزد او گذاشتند با آن قضیب در سوراخ بینی و دهان شریفش داخل میکرد و میخندید و این عمل بعد از کشتن این کافر مجسم شد. جماعتی از علمای تاریخ حکایت کردهاند که چون سر او را نزد مختار آوردند و در رحبه میانهی سرهای منافقین انداختند، مردم مشاهده کردند که ماری در سوراخ دهان و بینی او داخل میشود و بیرون میشود، و مردم تماشا میکردند و میگفتند: «قد جاءت قد جاءت». و از عمارات میشومه، قصر دارالامارهی کوفه بوده و مورخین داستانی نوشتهاند که بعض شعرای سلف نظم کرده:
یک سره مردی؛ عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روی پند
روی همین مسند و این تکیهگاه
زیر همین قبه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابنزیاد
آه چه دیدم که دو چشمم مباد
تازه سری چون سپر آسمان
طلعت خورشید ز رویش نهان
بعد ز چندی سر آن خیره سر
بد بر مختار به روی سپر
بعد که مصعب سر و سردار شد
دست کش او سر مختار شد
این سر مصعب به تقاضای کار
تا چه کند با سر تو روزگار
و این معنی را مردی از عرب برای عبدالملک بن مروان گفت، و چون تطیر بود عبدالملک از جا برخاسته امر به خراب آن قصر نمود.
و محدث جلیل در مناقب آورده که از ابنعباس مروی است که روز ورود کوفه، امکلثوم هزار درهم به حاجب ابنزیاد داد – چون حامل سر مقدس بود – که آن سر را از میان اسرا بیرون برد و مردم به تماشای سر مشغول شوند، و اجابت کرد. روز دیگر دید که آن دراهم سنگ سیاهی شد و برطرفی از آن دراهم نوشته: «و لا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون»(1) و برطرف دیگر نوشته بود: «و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون».(2)
1) ابراهیم، 42.
2) شعراء، 227. الدمعة الساکبة، ص 364؛ سبط بن الجوزی: تذکرة الخواص، ص 237، چاپ مؤسسة اهل البیت، بیروت.