حضرت مسلم بن عقیل زمینی در مدینه داشت که معاویه در آن طمع کرده و در یک گفتگوی حضوری، مبلغ ناچیزی به مسلم داد و خواست زمین را تصاحب کند، به فرماندار مدینه نوشت زمین مورد نظر را تحویل بگیرد. وقتی این خبر به امام حسین علیه السلام رسید، نامه تندی به معاویه نوشت و اظهار داشت:
حدیث 211
قال الامام الحسین علیه السلام: أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّکَ غَرَرْتَ غُلاماً مِنْ بَنی هاشِمٍ فَابْتَعْتَ مِنْهُ أَرْضاً لا یَمْلِکُها، فَاقْبِضْ مِنَ الْغُلامِ ما دَفَعْتَهُ إِلَیْهِ وَارْدُدْ عَلَیْنا أَرْضَنا
امام حسین علیه السلام فرمود: (پس از ستایش پروردگار، معاویه! تو جوانی از بنیهاشم را فریب دادی و زمین او را خریدی که در اختیار او نیست، پول خود را از این جوان «مسلم» پَس بگیر، و زمین ما را بما برگردان.)
معاویه دانست که نمیتواند آن زمین را تصاحب کند، نزد مسلم فرستاد که پول را به ما برگردان. مسلم بن عقیل به او پیام داد که پول را پس نمیدهم اگر اصرار کنی گردنت را میزنم.
معاویه وقتی پیام مسلم را شنید به یاد سخن پدرش عقیل افتاد و خندید، زیرا عقیل به معاویه گفت چهل هزار درهم بده میخواهم با زنی ازدواج کنم که مهریّه او چهل هزار درهم است، معاویه گفت: تو که چشمانت نمیبیند، چرا با زنی با این مهریّه سنگین ازدواج میکنی؟.
عقیل گفت: میخواهم فرزندانی برای من بیاورد که اگر آنها را عصبانی کردی، گردنت را بزنند. و عقیل از آن پس با مادر مُسلم ازدواج کرد.