جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سیدعلى موسوى گرمارودى‏

زمان مطالعه: 2 دقیقه

مى‏گریم از غمى که فزون‏تر زعالَم است

گر نعره برکشم زگلوى فلک، کم است‏

پندارم آن که پشت فلک نیز خم شود

زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد، خم است‏

یک نیزه از فراز حقیقت، فراتر است

آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است‏

ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا!

بى‏تشنگى، چه سود، گر آبى فراهم است‏

جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که مى‏برد؟

اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است‏

امّا دلى که خیمه به دشتِ وفا زند

آیینه تمام‏نماى محرّم است‏

وین شوق روشنم به رهایى که در دل است

آغاز آفتاب و سرانجام شبنم است.

آه اى فرات، کاش تو هم مى‏گریستى

آسوده، بى‏خروش، روان بهرِ کیستى؟ …

چون موج، روى دست پدر، پیچ و تاب داشت

وز نازکى، تنى به صفاى حباب داشت‏

چون سوره‏هاى کوچک قرآن، ظریف بود

هر چند، او فضیلتِ امّ الکتاب داشت‏

چون ساقه‏هاى تازه ریواس، تُرد بود

از تشنگى اگر چه بسى التهاب داشت‏

از بس که در زلالىِ خود، محو گشته بود

گویى خیال بود و تنى از سراب داشت‏

لبخند، سایه‏اى گذرا بود بر لبش

با آن که بسته بود دو چشمان و خواب داشت‏

یکجا سه پاسخ از لبِ خارى شنیده بود

آن غنچه؛ لیک فرصتِ یک انتخاب داشت‏

خونش پدر به جانب افلاک مى‏فشاند

گویى به هدیه دادنِ آن گل، شتاب داشت‏

خورشید، در شفق، شررى سرخگون گرفت

یعنى که راهِ شیرىِ او، رنگِ خون گرفت …

گرما در اوج بود و هوا شعله مى‏کشید

حتّى نفس، ز سینه به لب‏ها نمى‏رسید

جوشن، به بر، چو آتش سوزنده داغ بود

گویى عرق زگونه خورشید مى‏چکید(1)

در سوى خصم، جنگلى از تیغ و نیزه تیز

وز سوى دوست، یوسفى از مصر مى‏رسید

چشمان آهوانه او با نگاهِ شیر

رخ، چون شکوفهْ سرخ و لب از تشنگى سپید

گویى که از سیاوش و رستم، خداىِ وى

زیبایى و شکوه، در او با هم آفرید

مى‏رفت و دیدگانِ پدر بود سوىِ او

کى مى‏توان که از جگرِ خویش، دل بُرید

بر اسبِ چون بُراق، به میدان، چو برق رفت

زان تیغِ حیدرى، سپهِ خیبرى، رمید

شد مات از رخِ شه و آن اسبِ پیلوار

هم لشکرِ پیاده و هم لشکرِ سوار.

زینب، چون کوه صولت وچون‏مه، جمال داشت

یک بیشه شیر بود که روحِ غزال داشت‏

یک سینه نحیف و شکیب هزار داغ؟

غم، از شُکوهِ غم‏شکنش، انفعال داشت‏

گاهى به آسمان، نگه از درد مى‏فکند

گویى زروزگار، هزارن سؤال داشت‏

خورشید را چو خنجر کین، سر برید، ماه

در خیمه شفق، چه بگویم چه حال داشت‏

خورشیدِ او ز نیزه بر آورده بود سر

آن دم که روز، روى به سوىِ زوال داشت‏

سهل است آتشى که زدل مى‏کشید سر

با خیمه چون کند که سَرِ اشتعال داشت‏

عرفان، به پاى رفعتِ او بوسه مى‏نهاد

بر شانه‏هاى عزم، ستون از جلال داشت‏

زینب، شُکُوه بود، زنى بى‏سُتوه بود

زن بود و همترازِ دل و دستِ کوه بود!(2)


1) شاعر این سروده، در پانوشتى بر این مصرع، نوشته است: پیش از من، زنده یاد قیصر امین‏پور، در منظومه‏عاشورایى «ظهر روز دهم»، این تعبیر را به کار برده و گفته است: «از عرق، پیشانى خورشید، تر مى‏شد» (ر. ک: ظهر روز دهم: ص 6).

2) از گلوى غمگِنِ فُرات (ترکیب‏بند عاشورایى): ص 4-8.