مىگریم از غمى که فزونتر زعالَم است
گر نعره برکشم زگلوى فلک، کم است
پندارم آن که پشت فلک نیز خم شود
زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد، خم است
یک نیزه از فراز حقیقت، فراتر است
آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است
ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا!
بىتشنگى، چه سود، گر آبى فراهم است
جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که مىبرد؟
اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است
امّا دلى که خیمه به دشتِ وفا زند
آیینه تمامنماى محرّم است
وین شوق روشنم به رهایى که در دل است
آغاز آفتاب و سرانجام شبنم است.
آه اى فرات، کاش تو هم مىگریستى
آسوده، بىخروش، روان بهرِ کیستى؟ …
چون موج، روى دست پدر، پیچ و تاب داشت
وز نازکى، تنى به صفاى حباب داشت
چون سورههاى کوچک قرآن، ظریف بود
هر چند، او فضیلتِ امّ الکتاب داشت
چون ساقههاى تازه ریواس، تُرد بود
از تشنگى اگر چه بسى التهاب داشت
از بس که در زلالىِ خود، محو گشته بود
گویى خیال بود و تنى از سراب داشت
لبخند، سایهاى گذرا بود بر لبش
با آن که بسته بود دو چشمان و خواب داشت
یکجا سه پاسخ از لبِ خارى شنیده بود
آن غنچه؛ لیک فرصتِ یک انتخاب داشت
خونش پدر به جانب افلاک مىفشاند
گویى به هدیه دادنِ آن گل، شتاب داشت
خورشید، در شفق، شررى سرخگون گرفت
یعنى که راهِ شیرىِ او، رنگِ خون گرفت …
گرما در اوج بود و هوا شعله مىکشید
حتّى نفس، ز سینه به لبها نمىرسید
جوشن، به بر، چو آتش سوزنده داغ بود
گویى عرق زگونه خورشید مىچکید(1)
در سوى خصم، جنگلى از تیغ و نیزه تیز
وز سوى دوست، یوسفى از مصر مىرسید
چشمان آهوانه او با نگاهِ شیر
رخ، چون شکوفهْ سرخ و لب از تشنگى سپید
گویى که از سیاوش و رستم، خداىِ وى
زیبایى و شکوه، در او با هم آفرید
مىرفت و دیدگانِ پدر بود سوىِ او
کى مىتوان که از جگرِ خویش، دل بُرید
بر اسبِ چون بُراق، به میدان، چو برق رفت
زان تیغِ حیدرى، سپهِ خیبرى، رمید
شد مات از رخِ شه و آن اسبِ پیلوار
هم لشکرِ پیاده و هم لشکرِ سوار.
زینب، چون کوه صولت وچونمه، جمال داشت
یک بیشه شیر بود که روحِ غزال داشت
یک سینه نحیف و شکیب هزار داغ؟
غم، از شُکوهِ غمشکنش، انفعال داشت
گاهى به آسمان، نگه از درد مىفکند
گویى زروزگار، هزارن سؤال داشت
خورشید را چو خنجر کین، سر برید، ماه
در خیمه شفق، چه بگویم چه حال داشت
خورشیدِ او ز نیزه بر آورده بود سر
آن دم که روز، روى به سوىِ زوال داشت
سهل است آتشى که زدل مىکشید سر
با خیمه چون کند که سَرِ اشتعال داشت
عرفان، به پاى رفعتِ او بوسه مىنهاد
بر شانههاى عزم، ستون از جلال داشت
زینب، شُکُوه بود، زنى بىسُتوه بود
زن بود و همترازِ دل و دستِ کوه بود!(2)
1) شاعر این سروده، در پانوشتى بر این مصرع، نوشته است: پیش از من، زنده یاد قیصر امینپور، در منظومهعاشورایى «ظهر روز دهم»، این تعبیر را به کار برده و گفته است: «از عرق، پیشانى خورشید، تر مىشد» (ر. ک: ظهر روز دهم: ص 6).
2) از گلوى غمگِنِ فُرات (ترکیببند عاشورایى): ص 4-8.