مىآید از سمت غربت، اسبى که تنهاىِ تنهاست
تصویر مردى که رفته است، در چشمهایش هویداست
یالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودى
امّا فرازى که بِشْکوه، امّا فرودى که زیباست
در عمق یادش نهفته است خشمى که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گُلهاى آتش، شکوفاست
در جان او ریشه کرده است عشقى که زخمىترین است
زخمى که از جنس گودال، امّا به ژرفاى دریاست
داغىکه از جنس لالهاست، در چشماشکش شکفتهاست؟
یا سرکشىهاى آتش، در آب و آیینه پیداست؟
هم زین او واژگون است، هم یال او غرقِ خون است
جایى که باید بیفتد از پاى، زینب، همین جاست
دارد زبان نگاهش، با خود، سلام و پیامى
گویى سلامش به زینب، امّا پیامش به دنیاست:
از پا سوار من افتاد، تا آن که مردى بتازد
در صحنههایى که امروز، در عرصههایى که فرداست
این اسبِ بىصاحب، انگار، در انتظار سوارى است
تا کاروان را براند، در امتدادى که پیداست.(1)
کربلا را مىسرود این بار روى نیزهها
با دو صد ایهام معنىدار، روى نیزهها
نینوایى شعر او از ناى هفتاد و دو نى
مثل یک ترجیع، شد تکرار روى نیزهها
چوب خشک نى به هفتاد و دو گل، آذین شده است
لالهها را سر به سر بشمار روى نیزهها
یا بر این نیزار خون امشب متاب اى ماهتاب
یا قدم آهستهتر بردار روى نیزهها
قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنهپوش
چشم میر کاروان بیدار روى نیزهها
زنگیان آیینه مىبندند بر نى؟ یا خدا
پرده بر مىدارد از رخسار روى نیزهها؟
صوت قرآن است این؟ یا با خدا در گفتگوست
رو به رو، بىپرده، در انظار، روى نیزهها؟
یاد دارى آسمان با اختران، خورشید گفت
وعده دیدارمان این بار روى نیزهها؟
با برادر گفت زینب: راه دین هموار شد
گرچه راه توست ناهموار روى نیزهها …
اى دلیل کاروان! لختى بران از کوچهها
بلکه افتد سایه دیوار روى نیزهها
صحنه اوج و عروج است و طلوع روشنى
سِیر کن، سِیر تجلّىزار روى نیزهها
چشم ما آیینهآسا غرق حیرت شد چو دید
آن همه خورشیدِ اختربار روى نیزهها.(2)
1) سخنوران نامى معاصر ایران: ج 2 ص 766.
2) کاروان شعر عاشورا: ص 655.