جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

علیرضا قَزوه‏

زمان مطالعه: 2 دقیقه

نخستین کس که در مدح تو شعرى گفت، آدم بود

شروع عشق و آغاز غزل، شاید همان دَم بود

نخستین اتّفاق تلخ‏تر از تلخ، در تاریخ

که پشت عرش را خم کرد، یک ظهر محرّم بود

مدینه، نه، که حتّى مکّه، دیگر جاى امنى نیست

تمام کربلا و کوفه، غرق ابن مُلجم بود

فتاد از پا کنار رود، در آن ظهر دردآلود

کسى که عطر نامش، آبروىِ آب زمزم بود

دلش مى‏خواست مى‏شد آب شد از شرم، امّا حیف

دلش مى‏خواست صد جان داشت، امّا باز هم کم بود

اگر در کربلا توفان نمى‏شد، کس نمى‏فهمید

چرا یک عمر، پشت ذو الفقارِ مرتضى، خم بود؟(1)

مى‏آیم از رهى که خطرها در او گم است

از هفت منزلى که سفرها در او گم است‏

از لا به لاى آتش و خون، جمع کرده‏ام

اوراق مقتلى که خبرها در او گم است‏

دردى کشیده‏ام که دلم داغدار اوست

داغى چشیده‏ام که جگرها در او گم است‏

دردى کشیده‏ام که دلم داغدار اوست

داغى چشیده‏ام که جگرها در او گم است‏

با تشنگان چشمه «احلى مِنَ العسل»

نوشم زشربتى که شکرها در او گم است‏

این سرخى غروب که هم‏رنگ آتش است

توفان کربلاست که سرها در او گم است‏

یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنید

اشک است جوهرى که گُهرها در او گم است‏

هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند

این است آن شبى که سحرها در او گم است.

باران نیزه بود و سر شه‏سوارها

جز تشنگى نکرد علاج خمارها …

از شرق نیزه، مِهر درخشان بر آمده است

وز حلق تشنه، سوره قرآن بر آمده است‏

موج تنور پیرزنى نیست این خروش

توفانى از سماع شهیدان بر آمده است‏

این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است

صد جویبار، چشمه حیوان بر آمده است‏

باور نمى‏کنى اگر، از خیزران بپرس

کآیات نور، از لب و دندان بر آمده است‏

انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ

انگشترى زدست شهیدان در آمده است‏

راه حجاز مى‏گذرد از دل عراق

از دشت نیزه، خار مُغیلان بر آمده است‏

چون شب رسید، سر به بیان گذاشتیم

جان را کنار شام غریبان گذاشتیم …

تو پیش روى و پشت سرت آفتاب و ماه

آن یوسفى که تشنه برون آمدى ز چاه‏

جسم تو در عراق و سرت ره‏سپار شام

برگشته‏اى و مى‏نگرى سوى قتلگاه‏

امشب، شبى است از همه شب‏ها سیاه‏تر

تنهاتر از همیشه‏ام، اى شاه بى‏سپاه!

با طعن نیزه‏ها به اسیرى نمى‏رویم

تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!

امشب به نوحه‏خوانى‏ات از هوش رفته‏ام

از تارِ واىْ وایَم و از پودِ آه آه‏

بگذار شام، جامه شادى به تن کند

شب، با غم تو کرده به تن، جامه سیاه!

بگذار آبى از عطشت نوشد آفتاب

پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب.(2)


1) دانش‏نامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 1580.

2) با کاروان نیزه (ترکیب‏بند عاشورایى): ص 5-16.