جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

محمدعلى عجمى‏

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

نیزه را سَرور من، بستر راحت کردى

شام را غُلغله صبح قیامت کردى‏

به لب تشنه‏ات آن روز، اشارت مى‏کرد

خاتمى را که به انگشتِ شهادت کردى‏

عقل مى‏خواست بمانى به حرم، امّا عشق

گفت: بر نیزه بزن بوسه، اجابت کردى‏

بانگ لبّیک، که حجّاج به لب مى‏آرند

آیه‏هایى است که بر نیزه تلاوت کردى‏

اکبر و قاسم و عبّاس، کجایند؟ کجا؟

عشق! چون این همه را بُردى و غارت کردى؟

چیست در تو، همه امروز، تو را مى‏جویند

اى تن بى سرِ سَرور، چه قیامت کردى!

باز من ماندم و صد کوفه غریبى، هیهات!

گر چه آزادْ مرا تو زِ اسارت کردى.(1)


1) دانش‏نامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 1506 (به نقل از: اندوه سبز).