جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ذبیح الله صاحبکار

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

چو خالى شد ز یاران، گِردِ آن سردار بى لشکر

به سوى خیمه آمد با تنى خونین و چشمى تَر

نظر افکند سوى خیمه هر یک ز همراهان

تهى دید آشیان‏ها را از آن مرغان خونین‏پَر

یقین بودش که تا لَختى دگر از آتش دشمن

نخواهد ماند زین خرگاه، جز مُشتى ز خاکستر

به عزم آخرین دیدارِ فرزندان و خواهرها

فرود آمد ز مَرکب، آن سپه‏سالارِ بى یاور

یکایک، کودکان را از محبّت، بوسه زد بر رُخ

پیاپى، خواهران را سودْ دست مرحمت بر سر

به خواهر گفت کاى بالیده سروِ گلشن عصمت

مرا منزل به پایان مى‏رسد تا لحظه‏اى دیگر

مبادا لطمه بر صورت زنى، ناخن به رُخ، سایى

غم مرگ برادر، گر چه دشوار است بر خواهر

تو زین پس کاروان‏سالار و غمخوار اسیرانى

مکن شیون، مزن بر سر، مریز از دیدگان، گوهر

بُود خصم تو را این فتح، آغاز سیه‏روزى

ولى باشد شکست ما نخستین گام پیروزى.

نمى‏دانم چه شورى بود از عشق تو در سرها

که دل‏ها مى‏زند پر در هوایت، چون کبوترها

اگر هر منبر از وصف تو زینت یافت، جا دارد

که از عشق تو پا بر جاى شد محراب و منبرها

بنازم همرهانت را که افتادند چون از پا

طریق عشق را مردانه پیمودند با سرها

نمى‏دانم چه آیینى است دنیاى محبت را

که خواهرها نمى‏گریند بر مرگ برادرها

نظر کن خوارى خصم و نگر فرّ حسینى را

که این، پیروزى خون است بر شمشیر و خنجرها

پدرها شسته دست از جان، به اشک دیده طفلان

خضاب از خون فرزندان خود کردند مادرها

فداى پرچم سرخ تو، اى سردار مظلومان!

که مى‏لرزد ز بیمش تا ابد، کاخ ستمگرها

اگر خود، تشنه لب، جان بر لب آب روان دادى

جهانى را ز فیض خون پاک خویش، جان دادى.(1)


1) کاروان شعر عاشورایى: ص 613.