زمان مطالعه: < 1 دقیقه
به میدان مىبرم از شوق سربازى، سر خود را
تو هم آماده کن اى عشق، کم کم، خنجر خود را
مرا گر آرزویى هست، باور کن بجز این نیست
که در تنپوشى از شمشیر، بینم پیکر خود را
هواى پَر زدن از عالم خاکى به سر دارم
خوشا روزى که بینم بى قفس، بال و پَر خود را!
ز دل، تاریکىِ باد خزان تا پرده بردارم
به روى دست مىگیرم، گلِ نیلوفر خود را
چه خواهد کرد فردا، آتشافروزِ قنارىسوز
به دلها گر بپاشم اندکى خاکستر خود را
من از ایمان خود، یک ذرّه حتّى بر نمىگردم
تلاوت مىکنم در گوش نِى هم باور خود را.(1)
1) دانشنامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 1519-1520.