زمان مطالعه: < 1 دقیقه
خوشا از دل، نَم اشکى فشاندن
به آبى، آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان، یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن …
سرى بر نیزهاى، منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان، دل
چگونه پا ز گِل بردارد اشتُر
که با خود، بارى از سر دارد اشتُر؟
گرانبارى به محمل بود، بر نى
نه از سر، بارى از دل بود بر نِى
چو از جان، پیش پاى عشق، سر داد
سرش بر نِى، نواى عشق، سر داد
به روى نیزه و شیرینزبانى
عجب نَبْود ز نِى، شکّرفشانى
اگر نِى، پردهاى دیگر بخواند
نیستان را به آتش مىکشانَد
سزد گر چشمها در خون نشینند
چو دریا را به روى نیزه بینند
شگفتا، بى سر و سامانىِ عشق!
به روى نیزه، سرگردانىِ عشق!
ز دست عشق، عالَم در هیاهوست
تمام فتنهها زیر سرِ اوست.(1)
1) آینه در کربلاست: ص 33-34.