جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

محمد شرمى (م 1371 ش)

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

چون تیر خصم، حنجر آن طفل، پاره کرد

از حال رفت و بر پدر خود، نظاره کرد

زان یک نگاه، زد به دل قدسیان، شرار

امّا به قلب شاه، فزون‏تر شراره کرد

یعنى که: اى پدر! دگرم غصّه‏ات مباد

پیکان جور، بر عطشم خوبْ چاره کرد

شه خواست تا به راحتى، آن طفل، جان دهد

قنداقه وى، از سر شمشیر، پاره کرد

پاشید خون حلق على را به آسمان

افلاک را ز قطره خون، پُرستاره کرد

یک قطره خون حنجر او بر زمین نریخت

سلطان دین، سپاس‏گزارى، دوباره کرد

تا روى سینه پدر، آن طفل، جان سپُرد

وان گه حسین، تهنیت بى شماره کرد

کاى دوست! این تو، وین محک، این امتحان من!

در کار عاشقانه، مباد استشاره کرد

من عاشقم، به دست من اینک، سَنَد بُود

با خون خود، گواهى‏ام این شیرخواره کرد

دارم هنوز جان، اگرم سوخت بال و پر

پروانه را ز شمع، نشاید کناره کرد.(1)


1) هدیه عشق: ص 130.