اى وجه ذو الجلال! چرا خفتهاى به رو؟
بُبْریده شمر دون، مگرت از قفا، گلو؟
اى شاه بىسپاه! سر و افسرت چه شد؟
انگشت و دست و جامه و انگشتریت کو؟
دنیا فروختى به یکى کهنهپیرهن
اى خاک بر سرم! چه شد آن مُندَرِس رُکو؟(1)
پس هِشت سر به پاش چو زلفى که سر به گوش
تا سر کند حدیث شب هجر، مو به مو
یعنى ببین که خصم جفاجو به ما چه کرد
از دى که گشتهاى تو ز طفلان، کنارهجو
بنگر به عارضم که چه سان گشته نیلگون
از بس که شمر دون زده سیلى مرا به رو
حاشا دوباره دست بدارم ز دامنت!
کلّا که برنخیزم از این آستان و کو!
تا قصّههاى هجر دهم شرح، یک به یک
دشمن چو رفت و ما و تو ماندیم، دو به دو
بِدْهم به زخم پیکر افزون ز اخترت
از ریزش ستاره به رخساره، شست و شو
گر چاک گشته دامن گُل از جفاى خار
بلبلصفت، به سوزن مژگان کنم رُفو
بر دوش طفلِ دیده کِشم بهر اصغرت
هر لحظه، آب از دل خونین، سَبو سَبو
وا حسرتا که خصم دَغا، فرصتش نداد
یک دم براى عرض دعا، مهلتش نداد!
یک درد، وا نگفته هنوز از هزار را
کز گُل جدا نموده به سیلى، هَزار را …
افتاده در سُرادق عصمت، نوا و شور
چون شد بلند بانگ مخالف به «إرْکَبُوا»(2)
مَرکوب بانوانِ شه یثرب و حجاز
شد بى جهازْ ناقه وحشىّ تندخو
کاش آن زمان ز جامعه، شیرازه مىگسیخت
کافکند غُل به گردن زین العباد، عدو!
زان کاروان که رفته به یغما اثاثشان
بى پرده بیش از این نتوان کرد گفت گو
افتاد شور و غُلغُله در جان بلبلان
آن دَم که آمد از گُلشان بر مشام، بو
گلهاى باغ فاطمه، کافکنده بود خوار
بىآبشان تطاول خَس در کنار جو
بیمار شد ز نرگس اکبر، ترانهسنج
زینب به یاد شور حسینش «اخَىَّ»(3) گو
ناگاه عندلیب، گلستان بوتراب
چشمش فتاد بر گُل افتادهاى به رو
اوراق گشته مصحفِ بر رو فتادهاى
کز خون نوشته نوک سِنان، آیهها بر او
شد مضطرب چنان که وقار از سکینه رفت
آشفته شد چنان که به رخسار ماه، مو
از نرگسش به لاله ز خون، ژالهپاش شد
سر چون نمانده بود، دُرافشان به پاش شد.(4)
پس با دُمُوع جاریه،(5) آن بانوى اسیر
گفتا به خاک ماریه(6) با ناله و نَفیر
… کاى خاک پاک خوش! تو هماغوش ماه باش
شاه حجاز را پس از این، بارگاه باش
شاهى که با حَنوط گرفتیش در بغل
کافور پاش بر تنش، از خاک راه باش
دیدى تو ناروا به شه از کهنهپیرهن
حالى بیا و پیرهنش را گیاه باش
پنهان چو شد پناه خلایق، به خاک تو
ز امروز اى زمین تو خلایقپناه باش …
با خاطرى چو موى پرىزادگان، پریش
زان پس نمود عرضِ شکایت به مامِ خویش
مانند ابر آذرى، آغاز ناله کرد
وز اشک، خاک ماریه را رَشک لاله کرد
… کاى در بهشت دور ز غم، غمگسار من!
پنهان ز دیده، مونس شبهاى تار من!
خوش بر سریر گلشن فردوس، خفتهاى
یک لحظه سر بر آر و ببین لالهزار من
یکدم بیا به رسم تفرّج، به کربلا
بنگر خزان ز باد مخالف، بهار من
از قحط آب، گشت خزان گلِستان تو
رفت از خَسان به باد فنا، اعتبار من
از پا فتاده سَرو حسین تو روى خاک
در خون تپیده اکبر نسرینْعِذار من
شد بهر قطرهاى گل عبّاسىام ز دست
وز آب دیده، دجله روان در کنار من
آهستهتر قدم به زمین نِه که خفته است
پژمان به مهد خاک، گُل شیرخوار من
بیش از شبى نبرده به هجران، به سر هنوز
بنگر سفید موى و سیه روزگار من
دست فلک نگر که چه زود از سریر ناز
بر ناقه برهنه نهاده است بار من
امروز تا به کوفه زنندم به کعبِ نى
فردا ببین چگونه بُود شام تار من
مادر! بیا تو نیز به من، همرهى نما
وز این مسافرت، بپذیر اعتذار من
باید که رُفت و رُفت به مژگانش این رهى
آن ره که پویدى به سرش شهریار من
باید به کوفه رفت، همان کوفهاى که بود
دار الإماره پدرِ تاجدار من
آن کوفهاى که آتش و خاکستر و کُلوخ
از بام و در به تحفه نماید نثار من
نى، نى! به کوفه مىبَرَدم خصم با جلال
شمر از یمین روانه، سَنان از یَسار من
گریان از این مکالمه چون جدّ و مام کرد
برگشت و روى شِکوه به نعش امام کرد
آن بانوى حجاز، ز راه نوا و شور
گفتا چو بُلبلى که ز گل افتَدَه است دور:
اى کِتْ به خاک تیره، نگون، سروِ قامت است!
برخیز و کن قیام که اینک، قیامت است
اى میر کاروان، عجب آسوده خفتهاى؟!
شد کاروان روانه، چه وقت اقامت است؟
از جاى خیز و بىکفنان را کفن نما
اى کشتهاى که خون خدایت، غرامت است!
بر کُشتگان بىکفنت، خیز و کن نماز
اى آن که در حیات و مماتت، امامت است!
از ما مجو کناره که با این فراق و داغ
ما را دگر نه طاقت تیرِ ملامت است
با کاروان، روان همه جا بر سِنان، سرت
بر خاک تیره، از چه تنت را مَقامت(7) است
خاکم به سر ز سمّ سُتوران کین! کجا
باقى به جا براى تو جسمى سلامت است؟
نى سر به تن، نه جامه، نه انگشترى، نه دست
بس داغ اکبرت به هویّت، علامت است
اینک به سرپرستى ما آیدى سرت
اى سر فداى آن که سراپا کرامت است!
آسان شمرد و کرد به ما آنچه خواست، چرخ
غافل از آن که عاقبتش را وخامت است
آوخ که دیر گشت پشیمان ز فعل خویش!
حالى، چه سودْ حاصلش از این ندامت است؟(8)
1) رُکو: رِکوى؛ لباس و جامه ژنده.
2) إرکَبوا: سوار شوید.
3) اخىّ: برادرم، اى برادر!.
4) دانشنامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 1108 و 1109 (به نقل از: اشک خون).
5) دُموع جاریه: اشکهاى ریزان.
6) ماریه: سرزمین کربلا.
7) مقامت: قرار داشتن.
8) دانشنامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 1110- 1112 (به نقل از: اشک خون).