جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مدرس اصفهانى (بیدآبادى) (م 1346 ق)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

چون بهر شاه تشنه‏جگر، یاورى نماند

عبّاس و قاسمى و على‏اکبرى نماند

از کید و کین اختر بى مهر اى سپهر

از بهر یاوریش، نکواخترى نماند

الّا نشان ناوک اعدا، تنى نگشت

الّا براى زیب سِنان‏ها، سرى نماند

سیراب، تشنه‏اى بجز از ناوکى نگشت

آواى حنجرى بجز از خنجرى نماند

سلطان دین، برابر دشمن به روزِ رزم

بهرش رکابگیر، بجز خواهرى نماند

از بهر حفظ پیکر خود، کهنه‏جامه خواست

واخر ز سُمّ اسب خَسان، پیکرى نماند

مى‏خواست ناصرى و جز اصغر، کسى نداشت

آخر ز ضرب تیر جفا، اصغرى نماند

این داغ سوزدم که پس از قتل شاه دین

از خیمه‏گاه، جز تلِ خاکسترى نماند

این غیرتم کُشد که ز اهل حریم شاه

الّا اسیر آل دَغا، دخترى نماند

از جور چرخ و کینه اختر، جفاى دهر

بر اختران برج حیا، زیورى نماند

پس با تن شریفِ برادر، خطاب کرد

وز آه آتشین، دل عالم، کباب کرد.

گفت: اى به خون تپیده، مکرّم برادرم

کافتاده‏اى به روى زمین، در برابرم!

آیا تو آن حسین منى، کز شرف نمود

بر دوش خود سوار، تو را جدّ اطهرم؟

گر من کفن نکردم و نسپُردمَت به خاک

معذور دار از آن که به سر نیست مِعجَرم‏

بر خاک مى‏نشینى و مى‏بینمت به چشم

اى خاک بر سرم، که من از خاک، کمترم!

گفتى: میا ز خیمه برون، رُخ مکن کبود

تا نزد دشمنان، ننمایى محقّرم‏

در خیمه‏گه نشستم و بیرون نیامدم

تا شد دوتا ز تیغ جفا، فرق اکبرم‏

صابر شدم به هر ستم و هر بلا، ولى

هرگز نمى‏رود دو مصیبت ز خاطرم‏

این داغ سوزدم که میان دو نهر آب

لب‏تشنه جان سپرده‏اى اندر برابرم‏

این درد کاهدم که یکى کهنه‏پیرهن

گفتى بده که تا نبرد کس ز پیکرم‏

آن پیرهن به جسم شریفت نمانْد و گشت

عریان در آفتاب، تنت! خاک بر سرم!

برخیر، کز وداع تو بر جان زنم شرار

کاینک ز خدمتت به تحسّر، مسافرم‏

پس قصّه ختم کرد و به محمل، سوار شد

از پرده، بى‏حجاب، برونْ پرده‏دار شد.(1)


1) دیوان مدرّس اصفهانى بید آبادى: ص 400.