جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

واعظ قزوینى (م 11 ق)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

زان روز که بر خاک فِتاد آن قد و قامت

بر خویش فرو رفت ز غم، صبح قیامت‏

آفاق به سر، خاک سیه ریخت ز ظلمت

در خاک، نهان گشت چو خورشید امامت‏

آن روز که کَندند ز جا خیمه او را

چون کرد دگر خرگه افلاک، اقامت؟

بر نیزه چو دید آن سر آغشته به خون را

پنداشت جهان سر زده خورشید قیامت‏

هر کس که تن بى نفسش دید و نفس زد

باشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت‏

آن کس که لب تشنه او دید و نشد آب

بر سینه زند از دل خود، سنگ ملامت‏

آن را که نشد دیده پُر از خون ز عزایش

باشد مژه، دندان، نگه، انگشتِ ندامت‏

آن کیست که چون لعل، پُر از خون جگر نیست

در ماتم آن گوهر دریاى کرامت؟(1)

شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا

که در عزاش دل و دیده‏ها به خون غلتید

ستم کشى که ندانم به زیر بار غمش

زمین چگونه نشست؟ آسمان، چه سان گردید؟

به رسم ماتمیان، در عزاى او تا حشر

برهنه گشت جهان، روز و شب سیه پوشید

براى ماتم او، بسته شد عِمارى چرخ

عَلَم ز صبح شد و، شد عَلَم بر آن خورشید

ز مهر، زد به زمین هر شب آسمان دستار

ز صبح، بر تن خود روزگار جامه درید

دو صبح نیست که مى‏گردد از افق، طالع

که روز را، ز غمش گیسوان شده است سپید

شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ

ز بس که در غم او روز و شب به خاک تپید

هلال نیست عیان، هر محرّم از گردون

که آسمان ز غم او الف به سینه کشید

به این نشاط و طرب، سر چرا فکنده به پیش

گر از هلال محرم نشد خجل مهِ عید؟

فتاد از شفقْ آتش، سپهر را در دل

دمى که العطش از کربلا به اوج رسید

سراب نیست به صحرا و موج نیست به بحر

ز یاد تشنگى‏اش بحر و بر به خود لرزید

نه سبزه است که هر سال مى‏دمد از خاک

زبان شود در و دشت از براى لعن یزید

درون لاله شد آخر ز دود آه، سیاه

ز بس که آتش این غُصه‏اش به دل پیچید

به آتشِ عطشِ آن جگر نَزَد خود را

ز شرم لعل لبش، آب در عقیق خزید

نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او

زغصه، آب به حلق صدف، گره گردید

نگشت از لب او کامیاب، آب فرات

به خاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید

نگریَد ابر بهاران، مگر به یاد حسین

ننوشد آب، گلستان مگر به لعن یزید

زبس که تشنه به خون گشته قاتل او را

کشیده تیغ و، به هر سوى مى‏دود خورشید

نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار

که بعد از و گل بى آبرو چرا خندید

ز قدر اوست که طومار طول سجده ما

به حشر، معتبر از مُهر کربلا گردید

به دست دیده از آن داده‏اند سُبحه اشک

که ذکر واقعه کربلا کُند جاوید

عجب بلند سپهرى است درگهش، که در اوست

ز سُبحه، انجم و از مُهر کربلا، خورشید

علوّ مرتبه قرب را نگر که کنند

به خاک درگه او، سجده خداى مجید

تواند از غم آن شاه تا به روز حساب

سرشک معنى‏ام از دل به روى صفحه دوید

ولى کجاست چنان طاقتى که بتواند

حریف ناله آتش‏فشان من گردید؟

نمى‏رسد چو به پایان ره سخن، باید

مرا به دامن لب، پاى گفتگو پیچید

سحاب باشد تا در عزاى او گریان

سپهر خواهد تا از غمش به خود پیچید

به خاکش، ابر کرم، لحظه لحظه بارد فیض

عذاب قاتل او، رفته رفته باد شدید!(2)


1) تجلّى عشق در حماسه عاشورا: ص 278.

2) دیوان ملا محمد رفیع واعظ قزوینى: ص 480-485.