جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

محتشم کاشانى (م 996 ق)

زمان مطالعه: 6 دقیقه

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بى نفخ صور،(1) خاسته تا عرش اعظم است؟

این صبح تیره، باز دمید از کجا، کزو

کار جهان و خلق جهان، جمله در هم است‏

گویا طلوع مى‏کند از مغرب، آفتاب

کآشوب در تمامى ذرّات عالم است‏

گر خوانمش قیامتِ دنیا، بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرّم است‏

در بارگاه قدس که جاى ملال نیست

سرهاى قدسیان، همه بر زانوى غم است‏

جن و مَلَک بر آدمیان، نوحه مى‏کنند

گویا عزاى اشرفِ اولاد آدم است‏

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین

پرورده کنار رسول خدا، حسین.

کشتىْ شکست خورده توفان کربلا

در خاک و خون تپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار مى‏گریست

خون مى‏گذشت از سرِ ایوان کربلا

نگرفت دست دَهْر، گلابى به غیر اشک

زان گل که شد شکُفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حُرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد، همه سیراب و مى‏مکید

خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا

زان تشنگان، هنوز به عَیّوق(2) مى‏رسد

فریاد «العطش» ز بیابان کربلا

آه از دمى که لشکر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمه سلطان کربلا

آن دم، فلک، بر آتش غیرت، سپند شد

کز خوف خصم، در حرم، افغان بلند شد.

کاش آن زمان، سُرادِقِ(3) گردون، نگون شدى!

وین خرگه بلندْستون،(4) بى ستون شدى!

کاش آن زمان در آمدى از کوه تا به کوه

سیل سیه که روى زمین، قیرگون شدى!

کاش آن زمان ز آه جهان‏سوزِ اهل بیت

یک شعله برق خرمن گردون دون شدى!

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب‏وار،(5) گوى زمین، بى‏سکون شدى!

کاش آن زمان که پیکر او شد درونِ خاک

جان جهانیان، همه از تن، برون شدى!

کاش آن زمان که کشتى آل نبى شکست

عالم، تمام، غرقه دریاى خون شدى!

آن انتقام، گر نفتادى به روز حشر

با این عمل، معامله دَهْر، چون شدى؟

آل نبى، چو دست تظلّم بر آورند

ارکان عرش را به تلاطم در آورند.

بر خوان غم، چو عالمیان را صَلا زدند

اوّلْ صلا به سلسله انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید، آسمان تپید

زان ضربتى که برسرِ شیر خدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوى خیر النسا زدند

بس آتشى ز اخگر الماس‏ریزه‏ها

افروختند و در حسن مجتبى زدند

وان گه سُرادقى که مَلَک، مَحرَمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشه ستیزه در آن دشت، کوفیان

بس نخل‏ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتى کزان جگر مصطفى درید

بر حلق تشنه خَلَف مرتضى زدند

اهل حرم، دریده‏گریبان، گشوده‏مو

فریاد بر درِ حرم کبریا زدند

روح الأمین، نهاده به زانو سرِ حجاب

تاریک شد ز دیدن آن، چشمِ آفتاب.

چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید

جوش از زمین به ذِروه(6) عرش بَرین رسید

نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب

از بس شکست‏ها که به ارکان دید رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

توفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار، چون به مزار نبى رسانْد

گَرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره، جامه در خُم گردون به نیل زد(7)

چون این خبر به عیسىِ گردون(8) نشین رسید

پُر شد فلک ز غلغله، چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح الأمین رسید

کرد این خیال، وهمِ غلطکار، کان غبار

تا دامن جلال جهان‏آفرین رسید

هست از ملالْ گرچه برى، ذات ذو الجلال

او در دل است و هیچ دلى نیست بى ملال.

ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند

یکباره بر جریده رحمت، قلم زنند

ترسم کزین گناه، شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گُنَه خلق، دَم زنند

دست عِتاب حق به در آید ز آستین

چون اهلِ بیت، دست در اهل ستم زنند

آه از دَمى که با کفن خون‏چکان ز خاک

آل على چو شعله آتش، عَلَم زنند

فریاد از آن زمان که جوانانِ اهل بیت

گلگون‏کفن، به عرصه محشر، قدم زنند

جمعى که زد به هم صفشان شور کربلا

در حشر، صف‏زنان، صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم، چه توقّع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند؟

پس بر سنان کنند سرى را که جبرئیل

شویَد غبار گیسویش از آب سَلسَبیل.(9)

روزى که شد به نیزه، سرِ آن بزرگوار

خورشید، سرْبرهنه بر آمد ز کوهسار

موجى به جنبش آمد و برخاست، کوهْ‏کوه

ابرى به بارش آمد و بگریست، زارْزار

گفتى تمام زلزله شد خاکِ مطمئن

گفتى فتاد از حرکت، چرخ بى‏قرار

عرش، آن چنان به لرزه در آمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‏اى که گیسوى حورش طناب بود

شد سرنگون زِ باد مخالف، حباب‏وار

جمعى که پاسِ محملشان داشت جبرئیل

گشتند بى عمارى(10) و محمل، شترسوار

با آن که سر زد آن عمل از امّت نبى

روح الأمین ز روى نبى گشت شرمسار

وآن گه ز کوفه خیل الَم، رو به شام کرد

نوعى که عقل گفت: قیامت، قیام کرد.

بر حربگاه، چون ره آن کاروان فتاد

شور نُشور،(11) واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه، غلغله در شش جهت فِکَند

هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد

هر جا که بود آهویى، از دشت، پا کشید

هر جا که بود طائرى، از آشیان فتاد

شد وحشتى که شورِ قیامت، ز یاد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هر چند بر تن شهدا، چشم کار کرد

بر زخم‏هاى کارىِ تیر و سنان فتاد

ناگاه، چشم دختر زهرا، در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بى‏اختیار، نعره «هذا حسین» از او

سر زد، چنان که آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پُر گِله آن بضعة الرّسول

رو در مدینه کرد که: یا أیُّها الرّسول!

این کشته فتاده به هامون، حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست‏

این نخل تَر کز آتش جانسوز تشنگى

دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست‏

این ماهى فتاده به دریاى خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست‏

این غرقه محیط(12) شهادت که روى دشت

از موج خون او شده گلگون، حسین توست‏

این خشک‏لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون، حسین توست‏

این شاه کم‏سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه، زین جهان زده بیرون، حسین توست‏

این قالب تپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهیدِ ناشده مدفون، حسین توست‏

چون روى در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحشِ زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کاى مونس شکسته‏دلان! حال ما ببین

ما را غریب و بى کس و بى آشنا ببین‏

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه عقوبت اهل جفا ببین‏

در خُلد، بر حجاب دو کَون، آستین‏فشان

وندر جهان، مصیبت ما بر ملا ببین‏

نى، نى! ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موجِ بلا ببین‏

تن‏هاى کشتگان، همه در خاک و خون، نگر

سرهاى سَروران، همه بر نیزه‏ها ببین‏

آن سر که بود بر سرِ دوش نبى، مدام

یک نیزه‏اش ز دوش مخالف، جدا ببین‏

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلتان به خاک معرکه کربلا ببین‏

یا بضعة الرّسول! ز ابن زیاد، داد

کو خاک اهل بیت رسالت، به باد داد.

اى چرخ! غافلى که چه بیداد کرده‏اى

وز کین، چه‏ها در این ستم‏آباد کرده‏اى‏

بر طعنت این بس است که بر عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‏اى‏

اى زاده زیاد! نکرده است هیچ گاه

نمرود این عمل که تو شدّاد کرده‏اى‏

کام یزید داده‏اى از کُشتن حسین

بنگر که را به قتلِ که دل‏شاد کرده‏اى‏

بهر خَسى که بار درختِ شقاوت است(13)

در باغ دین، چه با گل و شمشاد کرده‏اى‏

با دشمنان دین، نتوان کرد آنچه تو

با مصطفى و حیدر و اولاد کرده‏اى‏

حلقى که سوده لعل لب خود، نبى بر آن

آزرده‏اش به خنجر بیداد کرده‏اى‏

ترسم تو را دَمى که به محشر در آورند

از آتش تو دود به محشر بر آورند.

خاموش محتشم که دل سنگ، آب شد

بنیاد صبر و خانه طاقت، خراب شد

خاموش محتشم که از این حرفِ سوزناک

مرغ هوا و ماهى دریا، کباب شد

خاموش محتشم که از این شعر خون‏چکان

در دیده، اشک مستمعان، خونِ ناب شد

خاموش محتشم که از این نظم گریه‏خیز

روى زمین به اشک جگرگون،(14) خضاب شد

خاموش محتشم که فلک، بس که خون گریست

دریا، هزار مرتبه، گلگون‏حباب شد

خاموش محتشم که ز سوز تو، آفتاب

از آه سرد ماتمیان، ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روى پیمبر، حجاب شد

تا چرخ سِفله بود، خطایى چنین نکرد

بر هیچ آفریده، جفایى چنین نکرد.(15)


1) نفخ صور: دمیده شدن در صور؛ در شیپور دمیدن. مراد از دمیده شدنِ صور اسرافیل، نزدیک شدن قیامت است. در روز قیامت، ابتدااسرافیل، جهت میرانیدن خلق مى‏دَمَد و بار دیگر، جهت زنده کردن آنها و گویند که بین دو نفخه، چهل سال فاصله است.

2) عیّوق: ستاره‏اى است سرخ‏رنگ و روشن در کنار راست کهکشان که پس از ثریّا سر مى‏زند و پیش از آن، غروب‏مى‏کند و در اوج و بلندى، شهرت دارد.

3) سرادق: سراپرده، خیمه. سرادق گردون: آسمان.

4) خرگه بلندستون: مقصود، آسمان است.

5) سیماب‏وار: جیوه مانند. کاش زمین که مانند گوى گرد و مدوّر، و چون جیوه در حرکت است، بى‏حرکت مى‏ماند.

6) ذروه: به ضم و کسر اول و فتح سوم، بلندى بالاى هر چیز؛ قُلّه.

7) جامه در نیل زدن: کنایه از عزادار بودن.

8) عیسى گردون: مراد، خورشید است، چون جایگاه خورشید، در آسمان چهارم است و معنى بیت، این است که‏چون خبر شهادت امام حسین علیه‌السلام به آسمان رسید، خورشید، جامه تیره پوشید و عزادار گردید.

9) سلسبیل: چشمه‏اى در بهشت.

10) عِمارى: هودج‏مانندى که بر پشت فیل و شتر ببندند؛ جهاز شتر؛ کجاوه.

11) نشور: زنده شدن، رستاخیز.

12) محیط: اقیانوس، دریا.

13) اشاره به یزید بن معاویه.

14) اشک جگرگون: اشک خون‏آلود.

15) دیوان مولانا محتشم کاشانى: ص 280-285.