پسر «زیاد» پس از رویداد غمبار عاشورا و شهادت سالار شایستگان، سردمداران کوفه را خواست و آنان را مورد دلجویی قرار داد، اما هر چه نگاه کرد «عبیدالله بن حر» را در میان آنان ندید. پس از چند روز هنگامی که او نزد «ابنزیاد» آمد، از وی پرسید: پسر «حر» کجا بودی؟
پاسخ داد: بیمار بودم!
گفت: بیماری جان یا جسم؟
پاسخ داد: اما قلبم امید که به آفت بیماری معنوی گرفتار نگردد و اما جسم من بیمار بود که خدای بر من منت نهاد و سلامتیام را بازیافتم.
گفت: دروغ میبافی، تو با دشمن ما بودی!
پاسخ داد: اگر با دشمن شما بودم حضور من در آنجا برای شما ناشناخته و نهان نمیماند، چرا که حضور چه منی در جایی پوشیده نمیماند! در همین شرایط «ابنزیاد» از او غافل گردید و وی از آنجا بیرون آمد و بر مرکب خویش نشست و رفت.
«ابنزیاد» به خود آمد و گفت: پسر «حر» کجاست؟
گفتند: رفت…
فریاد برآورد که او را بیاورید!!
مأمورانش خود را به او رساندند و از او خواستند نزد امیرشان بازگردد، اما او رکاب کشید و گفت: پیام مرا به او برسانید که دیگر هیچگاه فرمانبردارانه نزد او نخواهم آمد و آنگاه از کوفه بیرون آمد و تاخت تا به کربلا رسید و آنجا چنین سرود:
یقول امیر غادر و ابن غادر
ألا کنت قاتلت الشهید ابن فاطمة
فیاندمی ان لا أکون نصرته
ألاکل نفس لاتسدد نادمة
و انی – لانی لم اکن من حماته –
لذو حسرة ما ان تفارق لازمة
سقی الله ارواح الذین تأزروا
علی نصره، سقیا من الغیث دائمة…
فکفوا و الا ذدتکم فی کتائب
اشد علیکم من زحوف الدیالمة(1)(2)
امیر پیمان شکن و فرزند فریبکار میگوید: چرا با فرزند گرانمایهی فاطمه، دخت سرافراز پیامبر پیکار نکردی؟
من اینک سخت پشیمان و ندامت زدهام که چرا او را یاری نکردم؟! و راستی که هر کس درست اندیش و شایسته کردار نباشد، سرانجام پشیمان خواهد شد.
من از آن روی که از یاری کنندگان و مدافعان او نبودهام، اینک دریغ و حسرتی دردناک و ماندگار دامنگیر شده است.
خدای باران مهر و رحمت خویش را بر روحها و روانهای پاک آن قهرمانانی بباراند که بر یاری او همدست و همداستان شدند.
من بر کنار پیکارگاهها و آرامگاههای آنان ایستادم؛ آنگاه در حالی که باران اشک از دیدگانم فرومیبارید، چیزی نمانده بود که جگرم پاره پاره شود و بر قبرهای آنان فروافتد.
به جان خودم سوگند! که آنان در پیکار، شیرمردان شمشیر بودند و به سرعت بسوی میدان شرف و افتخار گام میسپردند و دفاعگر و حمایت کنندهی شیران بیشهی حق بودند.
اگر کشته شدند، همهی پرواپیشگان در مرگ آنان اندوهگین گشتند. ژرفاندیشان و مطالعه کنندگان تاریخ هر چه بنگرند، به کسانی بهتر از اینان که در برابر مرگ شجاعانه، سالار، نورانی و قهرمان باشند، نخواهند یافت.
آیا آنان را بیدادگرانه میکشید و آنگاه امید روابط دوستانه با ما دارید. این نقشهی شوم را وانهید که با اندیشهی ما سازگار نیست.
به جان خودم سوگند! با کشتن آنان به دشمنی با ما برخاستید. و بدانید که چه بسیار زنان و مردان ما را با این کار بر ضد خویش برانگیختهاید.
هماره در این فکرم که با سپاهی گران بسوی این بیدادگران حرکت کنم، بسوی گروه تجاوزکاری که از حق روی برتافتند و با سالار شایستگان به جنگ برخاستند.
هان ای رجالگان اموی! بس کنید! و دست از ستم بدارید وگرنه برای دفع ستم و شرارت شما با سپاهیانی سرسختتر از سپاهیان «دیالمه» بر ضد شما بپا خواهم خاست(3)
1) این گزارش را «ابومخنف» از «عبدالرحمن بن جندب ازدی» آورده است. تاریخ طبری، ج 5، ص 469.
2) دیلمیها، بخاطر مقاومت شدیدشان پس از سقوط رژیم ساسانی ضرب المثل بودند و این شعر اشاره به ایستادگی و پیکار سرسختانهی آنان دارد.«عبیدالله بن حر جعفی» دوستدار «عثمان» بود و هنگامی که او کشته شد، از کوفه بسوی معاویه رفت و تا شهادت امیرمؤمنان به همراه دجال اموی بود و آنگاه به کوفه بازگشت. تاریخ طبری، ج 5، ص 128.او به هنگام دستگیری «حجر بن عدی» آرزو میکرد که اگر ده یا پنج مرد تا پای جان مرا یاری مینمودند «حجر» و یارانش را نجات میدادم. تاریخ طبری، ج 5، ص 271.سالار شایستگان وی را به همراهی خویش فراخواند اما او سعادت همراهی را نداشت و بهانه تراشید و با حسین علیهالسلام به کربلا نرفت… تاریخ طبری، ج 5، ص 407.او پس از مرگ «یزید» و فرار پسر «زیاد» از کوفه و انقلاب مختار، با هفتصد سوار به مدائن رفت و دست به کارهایی از جمله مصادرهی اموال زد و «مختار» برای تسلیم شدن او، همسرش را زندانی ساخت و او به «مصعب بن زبیر» پیوست و بر ضد مختار پیکار کرد. و او همان کسی است که پس از کشته شدن «مختار» به «مصعب» اشاره کرد که یاران عرب تبار او را ببخشد اما یاران ایرانی تبار او را نابود سازد و او نیز چنین کرد. آنگاه «مصعب» بر جان خود از او ترسید و زندنیاش ساخت و گروهی از قبیلهی «مذحج» شفاعت او را نمودند و «مصعب» وی را از زندان آزاد ساخت اما پس از آزادی، بر ضد «مصعب» قیام کرد. آنگاه به «عبدالملک بن مروان» پیوست و از سوی او به فرمانداری کوفه برگزیده شد و با فرماندار برگزیدهی «ابنزبیر» پیکار نمود و او را کشت. تاریخ طبری، ج 5، ص 105 و 115 و 129.و اینک به مهر آفریدگار هستی اخبار و گزارشهایی که در مورد سالار شایستگان در تاریخ طبری آمده است، با تحقیق و پاورقی آن به پایان رسید.یادآوری میگردد که این گزارشها را «طبری» از «هشام کلبی» شاگرد «ابومخنف» و او نیز از استادش «ابومخنف» و او هم بطوری که گذشت از روایتگران خویش که آنان را در مقدمهی کتاب دستهبندی کردیم و برشمردیم، آورده است.
3) پایان ترجمه و نگارش «مقتل ابومخنف به روایت طبری».