جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نادر بختیارى‏

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

رو سوى خیمه‏ها، ز دلِ دشت، بى بهار

اسبى عنان گسیخته، برگشت، بى سوار

یک زن، که سخت هیئت مردانِ مرد داشت

بعد از حسین، یک دل توفان‏نورد داشت‏

تا دید غرق خون، بدن چاک‏چاکِ شاه

افکند خویش را تهِ گودالِ قتلگاه‏

خورشید دیده‏اى که شود محو ماهتاب؟!

مهتاب دیده‏اى که بپیچد بر آفتاب؟!

در بطن خون و خاک، دو تنها تو دیده‏اى؟!

در گودى مُغاک، دو دریا تو دیده‏اى؟!

زن‏ها، مگر که خاک به دامان نمى‏کنند؟

یا آن که موى خویش، پریشان نمى‏کنند؟

پس، از چه زینب آن همه سُتْوار، مانده بود؟!

در مُلتقاى تیغ، على‏وار مانده بود؟!

از عشق و زخم، مَلغَمه جان او چکید

دل، پاره‏پاره، از سرِ مژگان او چکید

آتش زدند خیمه به خیمه، بهار را

تا بگسلند قامت آن سوگوار را.(1)


1) دانش‏نامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 1647.