جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مجید شفق‏

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

… با کاروان، انگار، جان عاشقان بود

از عاشقى بر چهره هر یک، نشان بود

قابیلیان، با خنجر بُرّان رسیدند

هابیلیان را یک به یک، در خون کشیدند

منظومه شمسى ز هم پاشید، اى دوست!

ظلمت‏سرا شد چهره خورشید، اى دوست!

گَرد از زمین تا ساحتِ چرخ نهم بود

رخساره خورشید عالمگیر، گُم بود

گویى جهان مى‏سوخت در بیمارى دِق

با مرگ خورشید زمان و صبح صادق‏

در ناکجاآباد، سیرى داشتم من

خود را اسیر مرگ مى‏انگاشتم من‏

دست خیانت، دفتر غم را رقم زد

پاى جنایت، باز در میدان، قدم زد

وقتى شفق، خورشید را در کام مى‏بُرد

دشمن، اسیران را به سوى شام مى‏برد

خورشیدیان را در سراى شب نشاندند

داغ جهان را بر دل زینب نشاندند

گفتى: فراز شاخه‏ها، گل‏ها به خواب‏اند

یا نیزه‏ها، مهمان خون آفتاب‏اند

زینب، خروشان بود در زندان مَحمل

سجّاد، در سوز تبى منزل به منزل‏

خود قافله مى‏رفت در موج سعادت

زان کاروان، بر پا همه عطر شهادت‏

بر چشم گریان و گریبان دریده

خورشید را دیدم، ولیکن سربُریده‏

بود آن بلنداختر، سرش ماه منوّر

سر، این‏چنین ممکن بُود؟ اللّه اکبر!

تب، شعله‏اى بر پیکر سجّاد مى‏زد

خود، آتش صحرا به مَحمل، باد مى‏زد

مى‏گفت آن کودک: چرا سردار ما نیست؟

در راه غربت، کاروانْ‏سالار ما نیست؟

دیگر قرارِ زندگى از جان ما رفت

عبّاس کو؟ قاسم چه شد؟ اکبر، کجا رفت؟

بس کودکان، کز تشنگى بى‏تاب بودند

گُل‏هاى زهرا در سفر، بى‏آب بودند

واى از دلم! باید سخن، پایان پذیرد

ترسم که از سوزَش، قلم آتش بگیرد

بس کن سخن‏هاى عجب، دنیا فسانه است

دریاى ژرف رنج و محنت، بى‏کرانه است‏

آوخ! چه گویم؟ فرصت گفتار، تنگ است

اهریمن نامردمى را فکر، جنگ است‏

زین ماجرا چشم «شفق»، دریاى خون شد

دیگر تمام آسمان‏ها لاله‏گون شد.(1)


1) دانشنامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 1494-1495.