روز دهم ز ماه محرّم به کربلا
ظلمى صریح رفت بر اولاد مصطفى
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان به کربلا
آن تشنگان آل محمّد، اسیروار
بر دشت کربلا، به بلا گشته مبتلا
اطفال و عورتان پیمبَر، برهنهتن
از پرده رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفى و جگرگوشه رسول
سر بر سرِ سَنان و بدن بر سر مَلا(1)
عریان بمانده پردگیانِ سراى وحى
مقتول گشته شاه سراپرده عبا
قتل حسین و بردگىِ اهل بیت او
هست اعتبار و موعظه ما و غیر ما
دل در جهان مبند، کزو جان نبردهاند
پرورده پیمبر و فرزند پادشا
هر گه که یادم آید از آن سیّدِ شهید
عیشم شود مُنغّص و عمرم شود هَبا(2)
اى بس بلا و رنج که بر جان او رسید
از جور و ظلم امّت بىرحم و بىحیا
در آرزوى آب، چون اویى بِداد جان
لعنت بر این جهانِ بهنفرینِ بىوفا
آن روزها که بود در آن شومْجایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بىرجا
با هر کسى همى به تلطُّف، حدیث کرد
آن سیّد کریمِ نکوخُلقِ خُوشلقا
تا آن شبى که روز دگر بود قتل او
مىدادشان نوید و همىگفتشان ثنا
گویند کاین قدر، شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع، چو تاریک شد هوا
روز دگر چنان که شنیدى، مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس، اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل، گِره زده
رویش ز غَبنْ تافته، پشتش ز غم، دو تا
از آسمان دولت او، ماه، گشته گم
وز آفتاب صورت او گم شده ضیا
در بوستان چهره و شاخِ زبان او
از گُل، برفته رنگ و ز بلبل، شده نوا
خونش چکیده از سرِ شمشیر بر زمین
یاقوت، دُر فشانده ز مینا به کَهرُبا
از بهر شربتى به بَر لشکر یزید
بر «مَن یزید»(3) داشته، جان گرانبها
لبخشک از آتش دل و رُخ، زابِ دیده، تَر
دل با خداى بُرده و تن، داده در قضا
بگرفته روى آب، سپاه یزید شوم
بى آب، چشم و سینه، پُر از آتشِ هوا
از نیزهها چو بیشه شده حربگاهشان
ایشان در او خروشان چون شیر و اژدها
بر آهوان خوب، مسلّط، سگان زشت
بر عدل، ظلم چیره شده، بر بقا، فنا
اینان در آب، تشنه و ایشان به خونشان
از مِهر، سیر گشته و از کینه، ناشتا(4)
بر قهر خاندان نبوّت، کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا، سر ز تن، جدا
آهخته تیغ بر پسر شیرِ کردگار
آن یاغیانِ باقىِ شمشیرِ مرتضى
ایشان، قوى ز آلت و ساز و سلاح و اسب
وینان، ضعیف و تشنه و بى برگ و بى نوا
میر و امام شرع، حسینِ على، که بود
خورشید آسمان هُدا، شاه اوصیا
از چپ و راست، حمله همىکرد چون پدر
تا بود در تَنَش نَفَسى و رگى به جا
خویش و تبار او، شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضعِ بلا
افتاده غُلغُل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق، امر کبریا
بر خُلد، منقطع شده انفاس حور عین
بر عرش، مضطرب شده ارواح انبیا
خورشید و ماه، تیره و تاریک بر فلک
آرامش زمین، شده چون جنبش هوا
زهرا و مصطفى و على، سوخته ز درد
ماتمسراىْ ساخته بر سِدر منتها.(5)
1) مَلا: جمعیّت، مردم.
2) هبا: هباء، گرد و غبار.
3) مَن یزید: مزایده، حراج.
4) ناشتا: سیر ناشده، گرسنه.
5) دیوان قوامى رازى: ص 125.