جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

قوامى رازى (ق 6 ق)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

روز دهم ز ماه محرّم به کربلا

ظلمى صریح رفت بر اولاد مصطفى‏

هرگز مباد روز چو عاشور در جهان

کان روز بود قتل شهیدان به کربلا

آن تشنگان آل محمّد، اسیروار

بر دشت کربلا، به بلا گشته مبتلا

اطفال و عورتان پیمبَر، برهنه‏تن

از پرده رضا همه افتاده بر قضا

فرزند مصطفى و جگرگوشه رسول

سر بر سرِ سَنان و بدن بر سر مَلا(1)

عریان بمانده پردگیانِ سراى وحى

مقتول گشته شاه سراپرده عبا

قتل حسین و بردگىِ اهل بیت او

هست اعتبار و موعظه ما و غیر ما

دل در جهان مبند، کزو جان نبرده‏اند

پرورده پیمبر و فرزند پادشا

هر گه که یادم آید از آن سیّدِ شهید

عیشم شود مُنغّص و عمرم شود هَبا(2)

اى بس بلا و رنج که بر جان او رسید

از جور و ظلم امّت بى‏رحم و بى‏حیا

در آرزوى آب، چون اویى بِداد جان

لعنت بر این جهانِ به‏نفرینِ بى‏وفا

آن روزها که بود در آن شومْ‏جایگاه

مانده چو مرغ در قفس از خوف بى‏رجا

با هر کسى همى به تلطُّف، حدیث کرد

آن سیّد کریمِ نکوخُلقِ خُوش‏لقا

تا آن شبى که روز دگر بود قتل او

مى‏دادشان نوید و همى‏گفتشان ثنا

گویند کاین قدر، شب عاشور گفته بود

آمد شب وداع، چو تاریک شد هوا

روز دگر چنان که شنیدى، مصاف کرد

حاضر شده ز پیش و پس، اعدا و اولیا

بر تن زره کشیده و بر دل، گِره زده

رویش ز غَبنْ تافته، پشتش ز غم، دو تا

از آسمان دولت او، ماه، گشته گم

وز آفتاب صورت او گم شده ضیا

در بوستان چهره و شاخِ زبان او

از گُل، برفته رنگ و ز بلبل، شده نوا

خونش چکیده از سرِ شمشیر بر زمین

یاقوت، دُر فشانده ز مینا به کَهرُبا

از بهر شربتى به بَر لشکر یزید

بر «مَن یزید»(3) داشته، جان گران‏بها

لب‏خشک از آتش دل و رُخ، زابِ دیده، تَر

دل با خداى بُرده و تن، داده در قضا

بگرفته روى آب، سپاه یزید شوم

بى آب، چشم و سینه، پُر از آتشِ هوا

از نیزه‏ها چو بیشه شده حربگاهشان

ایشان در او خروشان چون شیر و اژدها

بر آهوان خوب، مسلّط، سگان زشت

بر عدل، ظلم چیره شده، بر بقا، فنا

اینان در آب، تشنه و ایشان به خونشان

از مِهر، سیر گشته و از کینه، ناشتا(4)

بر قهر خاندان نبوّت، کشیده تیغ

تا چون کنندشان به جفا، سر ز تن، جدا

آهخته تیغ بر پسر شیرِ کردگار

آن یاغیانِ باقىِ شمشیرِ مرتضى‏

ایشان، قوى ز آلت و ساز و سلاح و اسب

وینان، ضعیف و تشنه و بى برگ و بى نوا

میر و امام شرع، حسینِ على، که بود

خورشید آسمان هُدا، شاه اوصیا

از چپ و راست، حمله همى‏کرد چون پدر

تا بود در تَنَش نَفَسى و رگى به جا

خویش و تبار او، شده از پیش او شهید

فرد و وحید مانده در آن موضعِ بلا

افتاده غُلغُل ملکوت اندر آسمان

برداشته حجاب افق، امر کبریا

بر خُلد، منقطع شده انفاس حور عین

بر عرش، مضطرب شده ارواح انبیا

خورشید و ماه، تیره و تاریک بر فلک

آرامش زمین، شده چون جنبش هوا

زهرا و مصطفى و على، سوخته ز درد

ماتم‏سراىْ ساخته بر سِدر منتها.(5)


1) مَلا: جمعیّت، مردم.

2) هبا: هباء، گرد و غبار.

3) مَن یزید: مزایده، حراج.

4) ناشتا: سیر ناشده، گرسنه.

5) دیوان قوامى رازى: ص 125.