آن شاه کمسپاه، در آن شب به لشکرش
حرفى به گریه گفت که از چرخ، خون چکید
کاى دوستان! نمانده مرا عمر، جز شبى
فردا همین گروه ستمکاره پلید
از راه کینه، تیغ بر آل نبى کِشند
خواهند با ستیزه، سرم را ز تن بُرید
گر من، غریق لُجّه اندوه و غم شدم
بارى! شما تمام، از این ورطه، پا کشید
مقصود این گروه، به قتل من است و بس
اکنون، اجازت است که از من، جدا شوید
اینک که شب رسیده و تاریک شد جهان
زین دشتِ فتنهخیز، به سوى وطن روید
تابَد عَلَى الصّباح، چو از مشرقْ آفتاب
تنها من و سپاهِ به خون تشنه یزید
از شه، چو این ترانه شنیدند سَروران
گفتند کاى ستوده تو را ایزد مجید!
پروانه، دل ز شمع، نه از سوختن کَنَد
بر بلبلى چه باک که خارِ گُلش خَلید
ماییم و خاک کوى تو تا جان ز تن رود
کَندیم در هواى تو از جان خود، امید
هستى نه سَرورى که ز تو سر شود دریغ
باشى نه دلبرى که توان از تو دل بُرید
فرداست در مِناى تمنّاى ترکِ سر
بر طائفان کعبه کوى تو روز عید
آن روسیَه که روى خود از خونِ خود نکرد
در یارى تو سرخ، کجا گشت روسفید؟
عشّاق خود، چو راستنوا دید، شه نمود
از مصدر کرامت خود، معجزى جدید
بنمودشان میان دو انگشتِ خویشتن
چیزى که چشم هیچ کسى مثل آن ندید
آن شب بُرَیر داشت سرِ شوخى و مزاح
گفتش یکى ز لشکر شاهنشه شهید
کاین شام محنت است، نه هنگام غفلت است!
حرفى به گریه گفت که مىبایدش شنید:
عیش من، امشب است که دانم شبِ دگر
اندر کنار حور، همى خواهم آرمید.(1)
1) دیوان فدایى: ص 45.