بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا؟ که توان بر فغان نداشت
گر تشنگى ز پا نفِکندش، غریب نیست
آب، آن قدر که دست بشوید ز جان، نداشت
در کربلا کشید بلایى که پیش وَهْم
عرش عظیم، طاقت نیمى از آن، نداشت
زآمدْ شدِ غمِ اسرا در سراى دل
جایى براى حسرت آن کُشتگان، نداشت
در دشت فتنهخیز که زان سَروران، تنى
جز زیر تیغ و سایه خنجر، امان نداشت
این صید هم که ماند، نه از بابِ رحم بود
دیگر سپهر، تیر جفا در کمان نداشت
یا کور شد جهان که نشانى از او ندید
یا کاست او چنان که ز هستى، نشان نداشت
از دوستانش آن همه یارى، یقین نبود
وز دشمنان هم این همه خوارى، گمان نداشت
از بهر دوستان وطن، غیر داغ و درد
مىرفت سوى یثرب و هیچ ارمغان نداشت
تا شام هم ز کوفه در آن آفتابِ گرم
جز سایه سرِ شهدا، سایبان نداشت
از یک شرار آه، چرا چرخ را نسوخت
در سینه، آتش غم خود، گر نهان نداشت؟
وز یک قطار اشک، چرا خاک را نشُست
گر آستین به دیده گوهرفشان نداشت؟(1)
1) دانشنامه شعر عاشورایى: ج 2 ص 972 (به نقل از: مجموعه مراثى صفایى جندقى).