زمان مطالعه: < 1 دقیقه
بودش به گاهواره، یکى دُرّ شاهوار
دُرّى به چشم، خُرد و به قیمت، بزرگوار
چون شمع صبح، دیدهاش از گریه، بىفروغ
جسمش چو ماهِ یکشبه، از تشنگى نَزار
بىشیر مانده مادر و کودک، لبش خموش
پژمرده گشته شاخ گُل و خشک، چشمهسار
شد سوى خیمه، طفل گرانمایه برگرفت
آمد به دشت و گفت بدان قومِ نابهکار
تیرى زدند بر گلوى اصغر، اى دریغ!
نوشید آب از دَم پیکان آبدار
خون مىسِتُرد از گلوى طفل نازنین
مىکرد عاشقانه به سوى سَما، نثار
یک قطرهخون بهسوى زمین، بازپس نگشت
شهزاده در کنار پدر، جان سپرد، زار.(1)
1) روضة الأسرار: ص 103.