چو خالى شد ز یاران، گِردِ آن سردار بى لشکر
به سوى خیمه آمد با تنى خونین و چشمى تَر
نظر افکند سوى خیمه هر یک ز همراهان
تهى دید آشیانها را از آن مرغان خونینپَر
یقین بودش که تا لَختى دگر از آتش دشمن
نخواهد ماند زین خرگاه، جز مُشتى ز خاکستر
به عزم آخرین دیدارِ فرزندان و خواهرها
فرود آمد ز مَرکب، آن سپهسالارِ بى یاور
یکایک، کودکان را از محبّت، بوسه زد بر رُخ
پیاپى، خواهران را سودْ دست مرحمت بر سر
به خواهر گفت کاى بالیده سروِ گلشن عصمت
مرا منزل به پایان مىرسد تا لحظهاى دیگر
مبادا لطمه بر صورت زنى، ناخن به رُخ، سایى
غم مرگ برادر، گر چه دشوار است بر خواهر
تو زین پس کاروانسالار و غمخوار اسیرانى
مکن شیون، مزن بر سر، مریز از دیدگان، گوهر
بُود خصم تو را این فتح، آغاز سیهروزى
ولى باشد شکست ما نخستین گام پیروزى.
نمىدانم چه شورى بود از عشق تو در سرها
که دلها مىزند پر در هوایت، چون کبوترها
اگر هر منبر از وصف تو زینت یافت، جا دارد
که از عشق تو پا بر جاى شد محراب و منبرها
بنازم همرهانت را که افتادند چون از پا
طریق عشق را مردانه پیمودند با سرها
نمىدانم چه آیینى است دنیاى محبت را
که خواهرها نمىگریند بر مرگ برادرها
نظر کن خوارى خصم و نگر فرّ حسینى را
که این، پیروزى خون است بر شمشیر و خنجرها
پدرها شسته دست از جان، به اشک دیده طفلان
خضاب از خون فرزندان خود کردند مادرها
فداى پرچم سرخ تو، اى سردار مظلومان!
که مىلرزد ز بیمش تا ابد، کاخ ستمگرها
اگر خود، تشنه لب، جان بر لب آب روان دادى
جهانى را ز فیض خون پاک خویش، جان دادى.(1)
1) کاروان شعر عاشورایى: ص 613.