جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داورى شیرازى (م 1282 ق)

زمان مطالعه: 3 دقیقه

چون قوم بنى اسد رسیدند

یک دشت، تمام، کشته دیدند

شه کُشته، همه سپاه، کُشته

یک طایفه، بى‏گناه، کُشته‏

صحرا، همه لاله‏زار گشته

یک کُشته، دو صدهزار گشته‏

باغى گُل و سرو، بار داده

گل ریخته، سروها فِتاده‏

گُل‏ها همه، خونِ ناب خورده

افسرده و آفتابْ خورده‏

هر گوشه، تنى هزار پاره

صد پاره یکى هزار باره‏

هر سوى که شد کسى خرامان

خون شهدا گرفت دامان‏

سرها ز بدن، جدا فتاده

سرگشته، به پیشِ پا فتاده‏

گفتند که: یا رب! این چه حال است؟

این واقعه، خواب یا خیال است؟

اینان که ز سرْ گذشتگان‏اند

آدم نه، مگر فرشتگان‏اند

گر آدمى، از چه سر ندارند؟

ور خود مَلَک، از چه پَر ندارند؟

بى‏دست نبوده این بدن‏ها

یا این‏همه چاکْ پیرهن‏ها

این پا که ز تن، جدا فتاده است

یا رب! بدنش کجا فتاده است؟

این جسم بُریده‏سر، کدام است؟

تا کیست پدر، پسر، کدام است؟

شه کو، به کجاست شاه‏زاده؟

وان تازه‏خطان ماه‏زاده؟

زین چاکْ‏تنى و بى‏لباسى

کُنْد است نظر ز حق‏شناسى‏

ماندند به کار خویش، حیران

یک چاک بدن، یکى به دامان‏

کز دور، بلند گشت گَردى

آمد ز میان گَرد، مردى‏

دیدند به ره، شترسوارى

خورشیدوشى، نقابدارى‏

ماتم‏زده سیاه‏جامه

آشفته، به سر، یکى عمامه‏

پیش آمد و زار زار بگریست

چون ابر به نوبهار، بگریست‏

گفت: اى عریان میهمان‏دوست!

مهمان نشناختن، نه نیکوست‏

این تشنه‏لبانِ پیرهن‏چاک

نشناخته، چون نهید در خاک؟

اکنون که به خاک مى‏سپارید

مى‏دانمشان، برِ من آرید

گفتند: چنین که ره نمودى

وین عقده کار ما گشودى‏

ایزد به تو ره‏نماى بادا

اى مزد تو با خداى بادا!

هرگز نشوى چو این عزیزان

در داغ عزیز، اشک‏ریزان‏

خویشان تو، این بلا نبینند

این قصّه کربلا نبینند

رفتند و ز هر طرف، دویدند

هر یک، بدنى به بَر کشیدند

بردند تنى به پیشِ رویش

جسمى شده چاک، چارسویش‏

خونش به دل فگار، بسته

وز خون به کفش نگار بسته‏

تن کوفته، سینه چاک گشته

نارفته به خاک، خاک گشته‏

سرکوفته، پا به گِل نشسته

تا فرق به خونِ دل نشسته‏

گفتند که: این شکسته تن، کیست؟

این نوگلِ چاکْ‏پیرهن کیست؟

گفت: این تنِ قاسمِ فَگار است

پور حسن است و تاجدار است‏

کش دیده ز چرخِ آبنوسى

یک روز، چه مرگ و چه عروسى‏

دیدند تنى چو نونهالى

بر خاکْ فِتاده پاى‏مالى‏

باریکْ‏میان، ستبرْبازو

با شیر سپهر، هم‏ترازو

تیر آژده(1) پاى تا به دوشش

گلگون، تن ارغنون فروشش‏

پیکان به بَرَش به سر نشسته

تیر آمده تا به پَر نشسته‏

شمشیر، نموده در دلش راه

از سینه دریده تا تهیگاه‏

دل، جَسته بُرون که جاى من نیست

این خانه، دگر سراى من نیست‏

گفتند که: این جوان، کدام است

کآب از پسِ مرگِ او حرام است؟

صدپاره تنش کبابمان کرد

زاب مژه، غرقِ آبمان کرد

مادرْش مباد با چنین سوز

تا کشته ببیندش بدین روز

چون چشم سوار، بر وى افتاد

آتش بگرفت و از پِى افتاد

مى‏گفت و ز دیده، اشک مى‏ریخت

وز دیده به رُخ، دو مشک مى‏ریخت‏

کاین پاره پسر که ریز ریز است

در پیش پدر، بسى عزیز است‏

این، نوگل گلشن امام است

فرزند حسینِ تشنه‏کام است‏

از نسل مِهینْ‏پیمبر است این

ناکام، علىّ اکبر است این‏

جمعى دگر آمدند جوشان

رخساره، پُر آب و دل، خروشان‏

گفتند: تنى به پاى آب است

کاب از لب خشک او کباب است‏

دست از سر دوش‏ها گسسته

بس دست ز خون خویش، شسته‏

چون دیده به دام، پاى بستش

مرگ آمده و گرفته دستش‏

قدْ سرو، تنى چو سرو صدچاک

چون سایه سرو، خفته بر خاک‏

از زخم سِنان و خنجر و تیر

صدپاره تنش شده زمینگیر

بگسسته میان و یال و کتفش

از جاى نمى‏توان گرفتش‏

گفت: این تن میرِ نامدار است

عبّاس دلیرِ نامدار است‏

مى‏گفت ز هر تنى، نشانى

گِردش عَرَبان به نوحه‏خوانى‏

هر گوشه نشان شاه مى‏جست

در خیل ستاره، ماه مى‏جست‏

تا بر تن شه، گذارش افتاد

رفت از خود و در کنارش افتاد

گفت: اى تن بى‏سر! این، چه حال‏است؟

اى کشته خنجر! این، چه حال است؟

اى پیکر پاک! این چه روز است؟

اى خفته به خاک! این چه سوز است؟

اى کُشته! سرت کجا فِتاده است؟

بى‏سر، بدنت کجا فتاده است؟

بر تن، ز چه پیرهن ندارى؟

پیراهنِ چه، که تن ندارى؟

نه دست و نه آستین، نه جامه

سر داده به خصم، با عمامه.(2)


1) آژده: خَلیده، آزُرده.

2) سیرى در مرثیه عاشورایى: ص 244. گفتنى است جزئیاتى که در این مثنوى در باره دفن شهیدان کربلا آمده است، به این شکل و تفصیل، در منابع، وجود ندارد و باید به عنوان «زبان حال» به آن نگریست.