چون قوم بنى اسد رسیدند
یک دشت، تمام، کشته دیدند
شه کُشته، همه سپاه، کُشته
یک طایفه، بىگناه، کُشته
صحرا، همه لالهزار گشته
یک کُشته، دو صدهزار گشته
باغى گُل و سرو، بار داده
گل ریخته، سروها فِتاده
گُلها همه، خونِ ناب خورده
افسرده و آفتابْ خورده
هر گوشه، تنى هزار پاره
صد پاره یکى هزار باره
هر سوى که شد کسى خرامان
خون شهدا گرفت دامان
سرها ز بدن، جدا فتاده
سرگشته، به پیشِ پا فتاده
گفتند که: یا رب! این چه حال است؟
این واقعه، خواب یا خیال است؟
اینان که ز سرْ گذشتگاناند
آدم نه، مگر فرشتگاناند
گر آدمى، از چه سر ندارند؟
ور خود مَلَک، از چه پَر ندارند؟
بىدست نبوده این بدنها
یا اینهمه چاکْ پیرهنها
این پا که ز تن، جدا فتاده است
یا رب! بدنش کجا فتاده است؟
این جسم بُریدهسر، کدام است؟
تا کیست پدر، پسر، کدام است؟
شه کو، به کجاست شاهزاده؟
وان تازهخطان ماهزاده؟
زین چاکْتنى و بىلباسى
کُنْد است نظر ز حقشناسى
ماندند به کار خویش، حیران
یک چاک بدن، یکى به دامان
کز دور، بلند گشت گَردى
آمد ز میان گَرد، مردى
دیدند به ره، شترسوارى
خورشیدوشى، نقابدارى
ماتمزده سیاهجامه
آشفته، به سر، یکى عمامه
پیش آمد و زار زار بگریست
چون ابر به نوبهار، بگریست
گفت: اى عریان میهماندوست!
مهمان نشناختن، نه نیکوست
این تشنهلبانِ پیرهنچاک
نشناخته، چون نهید در خاک؟
اکنون که به خاک مىسپارید
مىدانمشان، برِ من آرید
گفتند: چنین که ره نمودى
وین عقده کار ما گشودى
ایزد به تو رهنماى بادا
اى مزد تو با خداى بادا!
هرگز نشوى چو این عزیزان
در داغ عزیز، اشکریزان
خویشان تو، این بلا نبینند
این قصّه کربلا نبینند
رفتند و ز هر طرف، دویدند
هر یک، بدنى به بَر کشیدند
بردند تنى به پیشِ رویش
جسمى شده چاک، چارسویش
خونش به دل فگار، بسته
وز خون به کفش نگار بسته
تن کوفته، سینه چاک گشته
نارفته به خاک، خاک گشته
سرکوفته، پا به گِل نشسته
تا فرق به خونِ دل نشسته
گفتند که: این شکسته تن، کیست؟
این نوگلِ چاکْپیرهن کیست؟
گفت: این تنِ قاسمِ فَگار است
پور حسن است و تاجدار است
کش دیده ز چرخِ آبنوسى
یک روز، چه مرگ و چه عروسى
دیدند تنى چو نونهالى
بر خاکْ فِتاده پاىمالى
باریکْمیان، ستبرْبازو
با شیر سپهر، همترازو
تیر آژده(1) پاى تا به دوشش
گلگون، تن ارغنون فروشش
پیکان به بَرَش به سر نشسته
تیر آمده تا به پَر نشسته
شمشیر، نموده در دلش راه
از سینه دریده تا تهیگاه
دل، جَسته بُرون که جاى من نیست
این خانه، دگر سراى من نیست
گفتند که: این جوان، کدام است
کآب از پسِ مرگِ او حرام است؟
صدپاره تنش کبابمان کرد
زاب مژه، غرقِ آبمان کرد
مادرْش مباد با چنین سوز
تا کشته ببیندش بدین روز
چون چشم سوار، بر وى افتاد
آتش بگرفت و از پِى افتاد
مىگفت و ز دیده، اشک مىریخت
وز دیده به رُخ، دو مشک مىریخت
کاین پاره پسر که ریز ریز است
در پیش پدر، بسى عزیز است
این، نوگل گلشن امام است
فرزند حسینِ تشنهکام است
از نسل مِهینْپیمبر است این
ناکام، علىّ اکبر است این
جمعى دگر آمدند جوشان
رخساره، پُر آب و دل، خروشان
گفتند: تنى به پاى آب است
کاب از لب خشک او کباب است
دست از سر دوشها گسسته
بس دست ز خون خویش، شسته
چون دیده به دام، پاى بستش
مرگ آمده و گرفته دستش
قدْ سرو، تنى چو سرو صدچاک
چون سایه سرو، خفته بر خاک
از زخم سِنان و خنجر و تیر
صدپاره تنش شده زمینگیر
بگسسته میان و یال و کتفش
از جاى نمىتوان گرفتش
گفت: این تن میرِ نامدار است
عبّاس دلیرِ نامدار است
مىگفت ز هر تنى، نشانى
گِردش عَرَبان به نوحهخوانى
هر گوشه نشان شاه مىجست
در خیل ستاره، ماه مىجست
تا بر تن شه، گذارش افتاد
رفت از خود و در کنارش افتاد
گفت: اى تن بىسر! این، چه حالاست؟
اى کشته خنجر! این، چه حال است؟
اى پیکر پاک! این چه روز است؟
اى خفته به خاک! این چه سوز است؟
اى کُشته! سرت کجا فِتاده است؟
بىسر، بدنت کجا فتاده است؟
بر تن، ز چه پیرهن ندارى؟
پیراهنِ چه، که تن ندارى؟
نه دست و نه آستین، نه جامه
سر داده به خصم، با عمامه.(2)
1) آژده: خَلیده، آزُرده.
2) سیرى در مرثیه عاشورایى: ص 244. گفتنى است جزئیاتى که در این مثنوى در باره دفن شهیدان کربلا آمده است، به این شکل و تفصیل، در منابع، وجود ندارد و باید به عنوان «زبان حال» به آن نگریست.