توفان خون ز چشم جهان، جوش مىزند
بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش مىزند
یارب! شب مصیبت آرامسوز کیست
امشب که برق آه، رهِ هوش مىزند؟
روشن نشد که روز سیاه عزاى کیست
صبحى که دَم ز شام سیهپوش مىزند
آیا غمِ که تنگ کشیده است در کنار
چاکِ دلم که خنده آغوش مىزند؟
بیهوش داروى دل غمدیدگان بُوَد
آبى که اشک بر رُخ مدهوش مىزند
ساکن نمىشود نفس ناتوان من
زین دِشنهها که بر لب خاموش مىزند
گویا به یاد تشنهلب کربلا، حسین
توفان شیونى ز لبم جوش مىزند
تنها نه من، که بر لب جبریل، نوحههاست
گویا عزاى شاه شهیدان کربلاست!
شاهى که نور دیده خیر الأنام بود
ماهى که بر سپهر مَعالى، تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همه سو بس که عام بود
آب از حسین گیرد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار، ندانم کدام بود
آبى که خار و خس، همه سیراب از آن شدند
آیا چرا بر آل پیمبر، حرام بود؟
خون، دیدهها چگونه نگِرید بر آن شهید
کز خون به پیکرش کفن لعلفام بود
دادى به تیر و نیزه تنِ پارهپاره را
زان رخنهها چو صید مُرادش مدام بود
آن خضر اهل بیت به صحراى کربلا
نوشید آب تیغ، ز بس تشنهکام بود
تفتند ز آتش عطش، آن لعلِ ناب را
سنگیندلان، مضایقه کردند آب را.(1)
1) دیوان حزین لاهیجى: ص 610.