آنگاه «عبید» به «علی» فرزند ارجمند حسین علیهالسلام نظر افکند و پرسید:
نام تو چیست؟
فرمود: «علی» فرزند «حسین».
گفت: آیا خدا او را نکشت.
آن حضرت، چیزی نگفت.
ابنزیاد گفت: چرا سخن نمیگویی؟
فرمود برادری داشتم که نام او نیز «علی» و همنام من بود و او را سپاهیان تو کشتند.
گفت: نه، خدا او را کشت.
آن حضرت باز هم پاسخ نداد.
«ابنزیاد» گفت: چرا سخن نمیگویی؟!
فرمود آری! «الله یتوفی الانفس حین موتها.»(1)
خدا روح و جان مردم را به هنگام مرگشان بطور کامل میستاند.
«و ما کان لنفس أن تموت الا باذن الله.»(2)
و هیچ کسی جز به فرمان خدا نمیمیرد.
«ابنزیاد» برآشفت و گفت: به خدای سوگند تو هم از آنانی! سپس به یکی از دژخیمان بارگاه ستم که نامش «مری بن معاذ احمری» بود، فریاد برآورد که: او را بکش!
دخت فرزانهی امیرمؤمنان او را دربرگرفت و گفت:
هان ای «ابنزیاد»! کشتارت از خاندان ما تو را بسنده است، آیا هنوز از خون ما سیراب نشدهای؟ و یا کسی از مردان ما را وانهادهای؟ و آنگاه دست بر گردن فرزند
ارجمند برادرش افکند و فرمود: تو را به خدای سوگند باد که اگر به او ایمان داری، اگر برادر زادهام را میکشی مرا نیز به همراه او بکش!
و «علی» ندا داد که: ای پسر «زیاد»! اینک که قصد جان من نمودهای، آیا فرد پروا پیشه و درستکاری هست که خاندان پیامبر را خداپسندانه به مدینه برساند؟
«ابنزیاد» به عمه و برادرزاده نگریست و گفت: شگفت از مهر خویشاوندی و پیوستگی! به خدای سوگند «زینب» دوست دارد اگر برادرزادهاش کشته میشود او نیز کشته شود! آن نوجوان را رها کنید(3)
سپس دستور داد سر منور حسین علیهالسلام را، بر فراز نیزهای نصب نمایند(4) و در کوفه
بگردانند.(5)
1) سورهی 39، آیه 42.
2) سورهی 3، آیه 145.
3) این خبر را «ابومخنف» از سلیمان بن راشد» و او از «حمید بن مسلم» آورده است. تاریخ طبری، ج 5، ص 475.
4) طبری در «ذیل المذیل» آورده است که: امام سجاد علیهالسلام فرمود: هنگامی که ما را نزد پسر «زیاد» بردند او از من پرسید نامت چیست؟پاسخ دادم «علی» فرزند «حسین»!گفت: مگر خدا علی را نکشت.گفتم: برادر بزرگتری داشتم که سپاهیان شما را او را کشتند.گفت: نه، خدا او را کشت.گفتم: الله یتوفی الانفس حین موتها… آنگاه دستور داد مرا بکشند که عمهی گرانمایهام «زینب» فرمود: هان ای پسر «زیاد» آنچه از خون عزیزان ما بر زمین ریختهای تو را بسنده است. به خدای سوگند! اگر بخواهی او را به شهادت رسانی، باید مرا نیز با او بکشی… و او دستور ظالمانه خود را پس گرفت.آنگاه طبری به نقل از نویسندهی «طبقات» و او نیز از «مالک بن اسماعیل» و او از «سهل بن شعیب» و او از پدرش، و او نیز از «منهال» آورده است که: در شام بر چهارمین امام نور گذشتم و حال او را پرسیدم، که فرمود: از مرد کهنسالی چون تو دور است که از وضعیت ما آگاه نباشی. اگر نمیدانی بدان که: ما در این جامعه شرایطی بسان شرایط بنیاسرائیل در استبداد فرعونیان داریم که قرآن میفرماید: یذبحون ابنائهم و یستحیون نسائهم… در استبداد اموی کار ما به جایی رسیده است که با ناسزاگویی به سالار ما امیرمؤمنان بر فراز منبرها و خطبهی جمعهها به دشمنان ما تقرب میجویند.آنگاه فرمود: «منهال»! قریش به برکت وجود گرانمایه پیامبر خود را از همه جهان عرب برتر شمرد و جهان عرب این امتیاز و برتری را پذیرفت. جهان عرب به برکت خورشید جهان افروز رسالت خود را برتر از مردم گیتی شناخت و جهانیان نیز به این شکوه و برتری اعتراف کردند. و با اینکه طبق معیار آنان – که محمد صلی الله علیه و آله و سلم را مایهی فخر و مباهات و برتری عرب و قریش میدانند – ما که فرزندان او هستیم و او از ماست، از همگان برتریم، اما همین قریش، هستی و حقوق ما را نیز به یغما برده و کار را به جایی رساندهاند که حقوق انسانی ما را نیز رعایت نمیکنند. آری! این حال و روز ما در استبداد اموی است.صاحب «طبقات» میافزاید: «عبدالرحمن بن یونس»، به نقل از «سفیان» و او از امام صادق در این مورد آورده است که: حضرت سجاد در 58 سالگی جهان را بدرود گفت… و این نشانگر آن است که امام سجاد علیهالسلام به همراه پدرش در کربلا بود و در روز عاشورا 23 و 24 بهار از زندگی پربرکتاش میگذشت و تنها به دلیل حکمت خدا و بستری بودن آن حضرت بخاطر بیماری، امکان جهاد نیافت.آن بزرگوار در کربلا فرزند گرانمایهاش حضرت باقر را به همراه داشت. با این بیان، پندار کسانی که او را در آنجا نوجوان و کم سن و سال شمردهاند… درست بنظر نمیرسد… ذیل المذیل، ص 630؛ طبقات ابنسعد، ج 5، ص 211 و 218؛ ارشاد، ص 244؛ تذکره، ص 258.
5) این خبر را «ابومخنف» آورده است. تاریخ طبری، ج 5، ص 459.