دیدم از خوان آن نفیسِ عرب
متّصل، نفس کربلا به کُرَب
نشود جور بر چنان شاهى
مگر از چون یزیدِ گمراهى
بخت آن کس که سر به خواب کشید
تیغ بر روى آفتاب کشید
بهر خون حسین، خون یزید
بهْ نمىریختند خود نسزید(1)
که کشد بهر میر، مارْبچه
گر بیابند از او هزار بچه
زده بر گردن عراق، به تیغ
گر چنان کس بُوَد عراق، دریغ!
چون سِزد خاک بصره جا او را
به سر عرش، خاکِ پا او را
من بگویم نترسم از کس، زود
کاوّلین فتنه از معاویه بود
کینِ او از عداوتِ آباست
زان که فرزند، وارثِ باباست.(2)
اى جسم! خاک شو که بیابان محنت است
وى چشم! آب ریز که صحراى کربلاست
سرها بر این بساط، مگر کعبه دل است؟
رخها بر آستانه، مگر قبله دعاست
اى برکنار و دوش نبى بوده منزلت!
قندیل قبّه فلکى، خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولى، به راستى
پیش تو همچو شمع بسوزد، درون راست
بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جاى شگفت نیست، نشانى ازین عزاست
قندیل، ازین دلیل که زرد است و روشن است
کو را حرارت جگر، از ماتم شماست
هر سال، تازه مىشود این درد سینه سوز
سوزى که کم نگردد و دردى که بىدواست
کار قنوت، از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوى که: این منزلت، که راست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبى که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هواى تو جوید، بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریاى «لا فَتى» ست
زرینه شمع، بر سر قبرت چو موم شد
ز آن آتشى که از جگر مؤمنان بخاست
اى تشنه فرات! یکى دیده بازکن
کز آب دیده بر سر قبر تو، دجلههاست
آتش، عجب که در دل گردون نیوفتاد
در ساعتى که آن جگر تشنه، آب خواست
شمشیر، تا زبدگهرى در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیز و بىوفاست
از بهر کشتن تو، به کشتن، یزید را
لایق نبود، کشتن او لعنت خداست!(3)
1) نسزید: نمىسزید؛ سزاوار نبود.
2) مجالس المؤمنین: ج 2 ص 124 (به نقل از: جام جم).
3) دیوان کامل اوحدى مراغهاى: ص 34.