هنگامی که خواهران و بانوان و کودکان حسین علیهالسلام را به کاخ «عبید» بردند، «زینب» دخت فرزانهی فاطمه، سادهترین لباس خویش را به تن کرد و بطور ناشناس وارد شد و زنان و کنیزان، او را در میان گرفتند تا شناخته نشود؛ و آنگاه در میان آنان نشست.
«ابنزیاد» پرسید: این بانویی که نشسته است، که میباشد؟
من هذه الجالسه؟
و او پاسخ نداد. مردک سه بار پرسش کرد و زینب پاسخ نداد، تا سرانجام یکی از کنیزکان گفت: هذه زینب ابنة فاطمه! این زینب دختر فاطمه است.
«عبید» گفت: الحمد الله الذی فضحکم و قتلکم و اکذب احدوثتکم!
ستایش خدای را که شما را رسوا ساخت. مردانتان را کشت و بافتههای شما را دروغ و بیاساس شمرد.
«زینب» شهامتمندانه پاسخ داد که:
الحمد الله الذی اکرمنا بمحمد صلی الله علیه و آله و سلم و طهرنا تطهیرا، لا کما تقول انت، انما یفتضح الفاسق، و یکذب الفاجر!
ستایش از آن خدای بیهمتایی است که ما را به برکت وجود گرانمایه محمد صلی الله علیه و آله و سلم کرامت بخشید و ما را از پلیدیهای درونی و برونی که شما در آن میلولید، پاک و پاکیزه ساخت و این تنها فاسق و بدسکال است که رسوا میگردد و بدکار و بدکردار است که تکذیب میشود، نه ما!
عبید گفت: فکیف رایت صنع الله بأهل بیتک؟!
کار خدا را با خاندانتان چگونه دیدی؟ و چسان ارزیابی میکنی؟
پاسخ داد: کتب علیهم القتل فبرزوا الی مضاجعهم، و سیجمع الله بینک و بینهم فتحاجون الیه و تخاصمون عنده!(1)
خدای بر آنان افتخار شهادت در راه خویش را مقرر ساخته بود و آنان در راه حق و عدالت جان را نثار کردند و به شهادتگاه خویش شتافتند، بزودی خدا تو و آنان را یک جا رویارو خواهد ساخت و آنگاه هر کدام دلیل کار خویش را به او ارائه نموده و نزد او دادخواهی خواهید کرد.
«ابنزیاد» که رسوا شده بود و پاسخی نداشت، خشم آلود و هیجان زده گفت:
قد اشفی الله نفسی من طاغیتک و العصاة المردة من اهل بیتک.
خدای مرا از فرجام کار آن برادر طغیانگر و یاغیان سرکش خاندانت – که بر ضد حکومت و نظام اموی قیام کردند – خنک ساخت.
دخت فاطمه علیهاالسلام گریست و گفت: لعمری لقد قتلت کهلی، و أبرت اهلی، و قطعت فرعی، و اجتثثت أصلی! فان یشفیک هذا فقد اشتفیت!
به جانم سوگند! که بزرگ خاندانم را به شهادت رساندی، خون عزیزانم را بر زمین ریختی، شاخهام را بریدی و ریشهام را بر آوردی! اگر این شقاوتها دلت را آرامش میبخشد و خنک میسازد، پس دل خوش دار.
«عبیدالله» گفت: این شیوهی سخن سرایی و سخن پروری است، به جانم سوگند، پدرت نیز شاعر و سخن سرایی چیره دست و سخن پرداز بود.
«زینب» فرمود: مرا چه و سخن سرایی و شعر پردازی؟(2) مرا فرصت این نیست، اما دریغ و درد که این اندوه دل است که بر زبان میرانم…(3)
1) این خبر را «مفید» در ارشاد، ص 243، و «سبط» در «تذکره» ص 258 و 259 آوردهاند.
2) طبری واژهی «سجاعه» را که در عبارت آمده، شجاعة و شجاعا آورده است که بنظر ما مناسبتر است و ارشاد نیز همینگونه آورده است.
3) این گزارش را «ابومخنف» از «سلیمان بن ابیراشد» و او از «حمید بن مسلم» آورده است.